یادداشت
حاج‌احمدآقا شاگرد امام، محافظ امام و مطیع محض امام بود
«خاطراتی از یادگار گرامی امام» در گفتگو با زنده یاد میریان

حاج‌احمدآقا شاگرد امام، محافظ امام و مطیع محض امام بود

 

درآمد:
زنده یاد سید رحیم میریان از سال 1360 تا پایان حیات خویش، در دفتر امام خمینی به فعالیت مشغول بود و از منش آن بزرگ و یادگار ارجمندش، خاطراتی شنیدنی داشت. گفتگویی که هم اینک پیش روی شماست، برخی خاطرات وی از منش سیاسی و اخلاقی یادگار گرامی امام مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی را در خود دارد.

 

به عنوان نقطه آغاز این گفتگو، لطفا بفرمایید که از چه مقطعی و چگونه با مرحوم سید احمد خمینی آشنا شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. من در سال ۶۰ در اصفهان بودم و یک دوره عقیدتی را سپری می‌کردم. قبل از آن در سال ۵۸ در سنندج خدمت می‌کردم و بعد استخدام سپاه شدم. یک روز به من خبر دادند که آیت‌الله طاهری، امام جمعه اصفهان با من کار دارند. وقتی رفتم به من گفتند که باید همراه با چهار پاسدار به انتخاب خودم، بروم جماران و حفاظت آنجا را به عهده بگیرم. من همراه با نامه‌ای -که مستقیماً برای حاج احمد آقا نوشته شده بود- به جماران رفتم و نامه را به ایشان دادم. ایشان نامه را خواند و گفت: فعلاً در همین دفتر بمانید. دو سه روزی در دفتر ماندیم تا چهار نفر از قم، چهار نفر از مشهد و چهار نفر از تبریز آمدند و مجموعاً هفده نفر شدیم. قرار بود به عنون یک نیروی مخفی، حفاظت از بیت حضرت امام را به عهده بگیریم.

آغاز این ماموریت، مقارن با چه دوره‌ای بود؟

همان ایامی که منافقین به همه جا نفوذ کرده بودند و هر روز مصیبت جدیدی خلق می‌کردند. یک روز حزب جمهوری را منفجر می‌کردند و مدتی بعد دفتر ریاست جمهوری و مردم را در کوچه و بازار ترور می‌کردند. وضعیت بسیار سنگین و حساس بود و هر لحظه امکان داشت در اطراف بیت امام مشکلی ایجاد کنند. واقعیت این است که توفیق در حفاظت از امام و بیت امام، مثل همیشه خواست خدا بود، و الا با گستردگی فعالیت منافقین و نفوذ همه‌جانبه آنها در همه جا، واقعاً برنامه‌ریزی دقیق برای حفاظت از جان امام، بسیار دشوار بود. خدا می‌خواست که امام را برای به ثمر رساندن نهضت نگه دارد. در هر حال ما هفده نفر تمام راه‌های ورودی به جماران را کنترل می‌کردیم تا کم‌کم امنیت برقرار و خطر تا حدی مرتفع شد. بعد قرار شد که این نیروها، حفاظت از حاج احمد آقا را به عهده بگیرند و من در دفتر بمانم و کارهای دفتر و بیت امام را انجام بدهم و به این شکل بیشتر با حاج احمد آقا آشنا و مرتبط شدم.


 

چه ویژگی‌هایی در ایشان بود که بیش از همه در یادتان مانده و برای شما جذاب و جالب بودند؟

حاج احمد آقا نسبت به مراقبت از امام فوق‌العاده دلسوز و دقیق و حواسش کاملاً جمع بود و حتی جزییات را هم کنترل می‌کرد. همین دقت‌ها هم باعث شده بود که این کادر حفاظتی را تشکیل بدهد. ایشان تا آخرین لحظه عمر امام، حتی یک ثانیه هم چشم از ایشان برنداشت. به قدری حواسش جمع بود که در روز آخر عمر امام، اولین کاری که کرد این بود که جلیقه امام را برداشت و پوشید. برای من عجیب بود که در آن وضعیت چرا این کار را کرد. بعد متوجه شدم که مهر امام در جیب جلیقه بود و حاج احمد آقا نمی‌ خواست در شلوغی و هیجان فوت امام، یک وقت این مهر به دست کسی بیفتد! آن روز موقعی که از بالای سر امام به خانه برمی‌گشتیم که حاج احمد آقا کمی استراحت کند، به من گفت: «نمی‌دانم چه کنم؟ دارم دست و پایم را گم می‌کنم!».

اولین اقدام ایشان پس از رحلت امام چه بود؟

این که می‌گویم حواسش خیلی جمع بود، همین است. بلافاصله پس از فوت امام اطلاعیه‌ای داد که دیگر کسی وجوهات به دفتر نفرستد. بعد هم به من گفت که دو سه تا گونی پیدا کنم و با هم به اتاق امام رفتیم و پول‌هایی را که مربوط به وجوهات بودند، از پول‌های رد مظالم جدا کردیم و در گونی‌های جدا ریختیم. بعد به من گفت: «اینها را برمی‌داری و سریع می‌بری قم و تحویل آقای فاصل لنکرانی می‌دهی». من هم همین کار را کردم و پول‌ها را بردم مدرسه فیضیه و تحویل دادم. هیچ کس جز خود امام و حاج احمد آقا، از جا و میزان این پول‌ها خبر نداشت. در آن لحظات و روزهای پر از التهاب، توجه دقیق به این مسئله جزء شاهکارهای زندگی حاج احمد آقاست که اوج پاکی و ایمان و بی‌نیازی او را نشان می‌دهد. حاج احمد آقا فوق‌العاده متواضع و خاکی بود. غالباً به صورت پاسداری که همراه شخصیتی به سفر می‌رود، به سفر می‌رفت. گاهی حتی چفیه می‌بیست و بقچه‌ای را بالای سرش می‌گذاشت که کسی او را نشناسد و بتواند راحت با مردم نشست و برخاست کند و حرف‌هایشان را بشنود و گرفتاری‌های واقعی آنها را بداند. در سفرها همیشه سعی می‌کرد به مناطق فقیرنشین برود. 

یک بار یکی از اهالی قمصر کاشان آمده بود دفتر و اصرار داشت که ما حتماً به خانه‌اش در کاشان برویم! من پرسیدم آخر روی چه حسابی باید این کار را بکنیم؟ گفت به خاطر اینکه حاج احمدآقا وقتی به کاشان آمده، به خانه او آمده است، ما که از او بالاتر نیستیم! خلاصه یک بار با حاج عیسی رفتیم کاشان و سراغ خانه آن بنده خدا را گرفتیم. متوجه شدیم کسی که مهمانش بودیم، آه ندارد که با ناله سودا کند، حالا مهمان هم دعوت کرده؟ خلاصه رفتیم و دیدیم عرض کوچه خانه او بیشتر از نیم متر نیست! خانه‌اش در کوچه پسکوچه‌های پرت قمصر کاشان و فوق‌العاده محقر و فقیرانه بود. یک شبانه روز با حاج عیسی آنجا بودیم و او عکس‌هایی را که از حاج احمد آقا در ایوان خانه‌اش گرفته بود، آورد و به ما نشان داد. من هیچ وقت نفهمیدم که حاج احمد آقا این آدم‌ها را چه جوری پیدا می‌کرد. یک بار هم رفته بود عسلویه و بچه سیاه‌پوست‌ یک خانواده فقیر را گرفته و آورده بود که به آن خانواده کمکی کرده باشد. بچه مدتی اینجا بود و حاج احمد آقا مثل بچه‌های خودش از او مراقبت می‌کرد. بعد هم که بزرگ‌تر شد، او را فرستاد قم که درس طلبگی بخواند. چند سالی هم خواند، اما بعد رها کرد و رفت. حاج احمد آقا بیشتر سر و کارش با همین آدم‌های محلات فقیرنشین و مستضعف بود و با آدم‌های مرفه رابطه زیادی نداشت.


 


ارتباطش با شما و با اعضای دفتر چگونه بود؟

مثل یک برادر، یک رفیق. بعد از رحلت امام، دیگر دست و دلم به کار نمی‌رفت و احساس می‌کردم دیگر حضورم چندان فایده‌ای هم ندارد. رفتم و به حاج احمد آقا گفتم که اگر اجازه بدهید من بروم، امام که نیستند و اینجا هم کار زیادی با من ندارند! حاج احمدآقا گفت من برادر ندارم، تو نمی‌خواهی برادر من باشی؟ این حرف را که زد دیگر نتوانستم چیزی بگویم و ماندم.

همه جا همراه ایشان می‌رفتید؟

خیر، فقط در سال ۶۰ -که جو سنگین ترور بود- می‌رفتم. بقیه جاها را بچه‌ها می‌رفتند. من بیشتر در دفتر بودم و آنجا را اداره می‌کردم.

از رابطه حاج احمد آقا با امام برایمان بگویید. قاعدتا در این باره خاطرات زیادی دارید.

حاج احمد آقا شاگرد امام، محافظ امام و مطیع محض امام بود. ایشان نهایت تلاشش را می‌کرد که مسائل خود را حل کند و به امام ارجاع ندهد و برای ایشان مزاحت ایجاد نشود، ولی اگر لازم بود که خود امام تصمیم بگیرند، بلافاصله وقتی را تنظیم می‌کرد و کار را به ایشان ارجاع می‌داد. با دقت تمام اوامر امام را اجرا می‌کرد.

عده‌ای می‌گویند حاج احمد آقا نمی‌گذاشت خیلی از چیزها و حرف‌ها به امام برسد و در واقع به نوعی ایشان را کانالیزه کرده بود، تحلیل شما چیست؟

امام کسی نبودند که اجازه بدهند کسی برای ایشان تعیین تکلیف کند. در سال ۶۰ یک بار مهندس بازرگان به جماران آمد و بچه‌ها رفتار مناسبی با او نداشتند. خبر که به امام رسید،‌ ایشان پیغام دادند که: «یا جمع کنید و بروید یا هر کسی که به اینجا آمد مهمان من است و حرمتش واجب، احدی حق ندارد به کسی توهین کند، اگر نمی‌توانید رفتارتان را اصلاح کنید، جمع کنید و بروید». امام حکم آفتاب را داشتند و بر سر همه یکسان می‌تابیدند. ایشان با افراد از طیف‌های مختلف ارتباط داشتند و به همین دلیل از همه چیز و همه جا باخبر بودند. همیشه رادیوهای بیگانه را گوش می‌دادند و لذا نمی‌شد خبری را از ایشان پنهان کرد.



در مقطعی که قلب امام دچار عارضه سنگینی شد، پزشکان رسیدن اخبار ناراحت‌کننده به ایشان را منع کرده بودند، در آن ایام حاج احمد آقا چگونه برنامه‌ریزی می‌کرد؟

ایشان هر وقت احساس می‌کرد ملاقاتی برای امام ضرر دارد، تاکید می‌کرد که حفظ جان امام از هر امری واجب‌تر است و ملاقات نمی‌داد. ایشان حتی گاهی به خواهرشان هم اجازه ملاقات با امام را نمی‌دادند. نکند که خبر بدی به امام برسد. البته این موارد کم پیش می‌آمد و مربوط به دوره‌ای است که کسالت امام خیلی شدید شده بود. در این‌گونه موارد ملاقات‌ها را به کلی قطع می‌کرد. شب‌ها هم غالباً می‌رفت و بین رده‌های حفاظتی جماران گشتی می‌زد و سرکشی می‌کرد و تا خاطرش جمع نمی‌شد، نمی‌رفت و استراحت نمی‌کرد. کاملاً همه چیز را کنترل می‌کرد و از همه چیز باخبر بود. حقیقتاً فشار سنگینی را تحمل می‌کرد و روز و شب نداشت. دیگر دل و دماغ نداشت و بیشتر وقتش را صرف مطالعه می‌کرد. مدتی هم به کوشک نصرت رفت و کاملاً منزوی شد. انگار خستگی تمام این سال‌ها، ناگهان او را از پا درآورد. من یکی دو بار برای دیدنش، به کوشک نصرت رفتم. رابطه‌اش را با دیگران خیلی کم کرده بود. خیلی کم غذا می‌خورد. حدود بیست کیلو وزن کم کرد که کار درستی نبود و پزشکان می‌گفتند کاهش وزن سریع خطرناک است.

از جریان رحلت ایشان برایمان بگویید. این رخداد چگونه اتفاق افتاد؟

یک روز صبح از پشت آیفون گفت: خودت را به من برسان! من رفتم و دیدم کنار دیوار نشسته و رنگش مثل گچ سفید است! فوراً به دکترها زنگ زدم. آمدند و به او سری زدند و بعد از چهار پنج ساعتی، حالش بهتر شد و گفت: «باید می‌رفتم، میریان نگذاشت!». روزی که فوت کرد، شب قبلش خانه برادر خانمش مهمان بود. بعد که می‌آید، قرص‌هایش را می‌خورد می‌خوابد. ظاهراً نزدیکی‌ای صبح سکته می‌کند و از تخت پایین می‌افتد. ساعت هشت صبح بود که به من خبر دادند که حاج احمد آقا را به بیمارستان برده‌اند. من تصور کردم مثل دفعه قبل یک سرم که به او وصل کنند، خوب می‌شود. رفتم بیمارستان و بالای سرش بودم. پزشکان تلاش زیادی هم کردند، ولی انگار عمرش به دنیا نبود. خدا رحمتش کند.

با تشکر از فرصتی که دراختیار ما قرار دادید.




حاج‌احمدآقا شاگرد امام، محافظ امام و مطیع محض امام بود؛ 21 اسفند 1397

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: