شب 23 فروردین 1358 هانی الحسن مسوول دفتر سازمان آزادیبخش فلسطین در ایران ضمن تماس تلفنی با دفتر آیتالله طالقانی میگوید پیامی از سوی یاسر عرفات آورده است. آیت الله صبح هنگام دو نفر از فرزندانش یعنی مجتبی و ابوالحسن را مامور دریافت پیام میکند. هانی الحسن در این دیدار پیغامی چنین میدهد: "به طالقانی بگویید که دولت موقت از ما خواسته تا دفترمان در اهواز را که با موافقت شورای انقلاب و سیداحمد خمینی دایرشده است تعطیل کنیم واین امری بی سابقه است."
خودروی فرزندان طالقانی اما در راه بازگشت توقیف میشود و آنها چشم بسته به پادگان لویزان منتقل میشوند. تماس طالقانی با دکتر یزدی برای دانستن چند وچون ماجرا نیز با اظهار بی اطلاعی دکتر یزدی به نتیجهای نمیرسد. محمدرضا فرزند دیگر آیت الله طالقانی که برای پیگری ماجرا به مرکز سپاه پاسداران رفته بود اتومبیل برادرش را در محوطه همان مرکز میبیند و با بررسیهای بعدی مشخص میشود که چندتن از اعضای برجسته سازمان مجاهدین انقلاب از جمله محمد غرضی و اصغر صباغیان و جمعی دیگر که در سپاه نفوذ داشتند آنها را را بازداشت کردهاند.
مهدی طالقانی فرزند آیتالله طالقانی جزئیات دستگیری را این چنین بیان کرده: «وقتی بچهها دستگیر شدند، ما که اطلاع نداشتیم. من در خیابان مزین الدوله، بهار روبروی بیمارستان ایرانشهر یک گروه امداد را سرپرستی میکردم. ساعت حدود 5/2، 3 بعد از ظهر بود که شخصی آمد دم در امداد و گفت « آقا! من نانوا هستم. امروز جلوی نانوائی من در خیابان بهار شیراز عدهای آمدند و دو سه نفر را دستگیر کردند. موقعی که داشتند آنها را میبردند، داد زدند که مردم! بدانید ما بچههای طالقانی هستیم و دارند ما را میبرند! حالا هم آمدهام این را به شما اطلاع بدهم». من زنگ زدم به آقا و پرسیدم «بچهها جایی رفتهاند؟ شما خبر دارید؟» گفت: «بله، ولی دیر کردهاند.» گفتم «دستگیرشان کردهاند.» گفت «کی؟» گفتم «نمیدانم». آقا به دلیل مسائلی که در کردستان و ترکمنصحرا و جاهای دیگر به وجود آمده و تلاشهایی که برای ایجاد آرامش در آنجا انجام داده بود، نگران شد. علاوه بر این فکر میکردند شاید هم تهماندههای ساواک هستند که اینها را گرفته و بردهاند، به همین دلیل ما اطلاعیهای به رادیو تلویزیون دادیم که ده دقیقه به ده دقیقه پخش میشد. مفاد آن این بود که هر جا این شماره ماشین را دیدید، بدون درگیری متوقف کنید. این اطلاعیه چندین بار پخش شد و من به اتفاق حسین آقا رفتیم و به کمیتهها سر زدیم، خبری نبود. نهایتاً برادرم محمدرضا را به همراه تیمی فرستادیم که برود و از سپاه هم پیگیری کند. وقتی محمدرضا و تیم همراهش به سلطنتآباد رفتند، در حیاط ماشین ابوالحسن را پیدا میکنند و به ما خبر میدهند که شخصی به نام غرضی مسئول اینجاست و از ماجرا اظهار بیاطلاعی میکند! به او میگوییم ماشینش اینجاست، میگوید از این ماشینها زیادند! میپرسیم «با یک شماره؟» دیدیم دارد بی ربط میگوید، گفتیم او را بردارید و به منزل بیاورید که بعد او را به خانه آوردند. آقا اصلا حاضر نشد او را ببیند. و تنها به او گفت خجالت نمیکشید؟ کارهای ساواک را تکرار میکنید؟ ایشان هم گریه و زاری اعتراف کرد و گفت بله، ما این کار را کردهایم. نکته این ماجرا، میزان نقش سپاه است. اینها کاری کردند که در آن دوره، ماجرا به نام سپاه تمام شد، اما بعدها مشخص شد که پشت این کار، سازمان مجاهدین انقلاب است. ابداً ربطی به سپاه نداشت. در آن دوره در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی آدمهای مثبتی هم بودند، ولی نمیدانم چرا در آن زمان این حرکت را انجام دادند.»
هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود دارد: «در کش و قوس بحثهایی که بین موافقان و مخالفان محاکمه و اعدام هویدا در جریان بود، اقدام خودسرانه گروهی از افراد کمیته در دستگیری فرزندان آیت اللّه طالقانی (به نامهای ابوالحسن و مجتبی، در تاریخ 23 فروردین 1358)، به بهانه ارتباط ایشان با گروههای سیاسی چپ، موجی از نگرانی و نارضایتی را به همراه آورد. هر چند که اصل مساله دستگیری این افراد با حضور و تلاش آقای مهدوی کنی (سرپرست کمیته های انقلاب) و آقای دکتر یزدی (معاون نخست وزیر در امور انقلاب)، در همان روز، حل و فصل شد و با آزادی آنها، کلّ قضیه فیصله یافت؛ اما خروج غیرمنتظره آیت اللّه طالقانی از تهران و اعتراض قهرگونه وی به این حادثه و رفتن به نقطه نامعلومی که به جز افراد خاص، کسی به ایشان دسترسی نداشته باشد، بهانهای در دست گروههای سیاسی مخالف، بهویژه منافقین (مجاهدین خلق) و چپ گراها داد که با برگزاری راهپیمایی و گردهماییهای متعدد، بر شدّت برخورد با نیروهای انقلابی و ایجاد تنش و التهاب در جامعه بیفزایند.» «1»
به هر ترتیب آیتالله طالقانی از شنیدن این قضیه به شدت عصبانی شد و غرضی را شخصا به خانه خود احضار کرد اما غرضی از پذیرش مسئولیت سرباز زد و درنتیجه به دستور طالقانی و به وسیله سرهنگ رحیمی فرمانده دژبان مرکز بازداشت شد. علی محمد بشارتی، در کتاب خاطرات خود پیرامون موضوع دستگیری فرزندان آیت الله طالقانی مدعی شده است به عنوان مسئول اطلاعات و تحقیقات سپاه از محمد غرضی مسئول عملیات سپاه خواسته است مجتبی طالقانی را که از سفارت فلسطین بیرون آمده بود، دستگیر کنند. فرزندان آیتالله طالقانی اما سرانجام آزاد شدند و آیت الله بعد از شنیدن شرح ماجرایی که بر فرزندانش رفته و دانستن اینکه بازداشتکنندگان به علت ارتباط مجتبی فرزند طالقانی با شاخه مارکسیست سازمان مجاهدین خلق درپی دانستن روابط طالقانی با این گروه بودند به خانوادهاش اعلام می کند که آماده سفر باشند و به همراه جمعی از اعضای خانواده از تهران خارج می شود.
مرتضی الویری، عضو وقت شورای مرکزی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در خاطرات خود میگوید: « ﺧﺎﻃﺮه ﺟﺎﻟﺐ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﻴﺪ مجتبی طالقانی، ﭘﺴﺮ ﺁﻳﺖ ﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی، ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﻭﺍبستگیﺍﺵ ﺑﻪ ﻳﻚ ﮔﺮﻭهک چپی ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﻧﻮنی ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺄﻟﻪ، ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍی ﺯﻳﺎﺩی ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺩﺭ ﺧﺒﺮﻫﺎ ﻭ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎ ﺷﻨﻴﺪﻩ میﺷﺪ ﻛﻪ مجتبی طالقانی ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺳﻼﺣﻬﺎ ﻗﺼﺪ ﺗﺪﺍﺭک ﺣﻤﻠﻪ ﺑه ﺟﺎیی ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎیی ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﺒﻴﻞ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﻏﺮضی ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭘﺴﺮ ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩ.
ﺩﻛﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻳﺰﺩی ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎی ﻛﺎبینه ﺩﻭﻟﺖ ﻣﻮﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺴﺒﺖ ﺑـﻪ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺁﻗﺎی ﻏﺮضی ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ، ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﺠﺎﻫﺪﻳﻦ ﺧﻠﻖ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺗﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﻮبی ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺩﺭﺑـﺎﺭه ﺩﺳﺘﮕﻴﺮی ﭘﺴﺮ ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺳﺮﻭﺻﺪﺍی ﺯﻳﺎﺩی ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺗﺒﻠﻴﻎ میﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮی مجتبی طالقانی ﺑﻪ ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﻫﻢ، بی ﺁﻥﻛﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ میﺭﻭﺩ، ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺮک ﻛﺮﺩ. ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﺠﺎﻫﺪﻳﻦ ﺧﻠﻖ ﻫﻢ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻳﺖﺍﷲ طالقانی ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺵ به ﺩﺳﺘﮕﻴﺮی ﭘﺴﺮﺵ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻛﻨﺪ.
حتی ﺑﺮﺍی ﺑﺰﺭﮒ ﻛﺮﺩﻥ ﻗﻀﻴﻪ، ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩﺍی ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺎﻳﻊ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎی ﻭﻗﺖ ﺗﻴﺘﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ میﺩﻫﻢ مخفی ﺷﺪﻥ ﺁﻳﺖ ﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﻭ ﺗﺮک ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻧﻪ ﺑﺮﺍی ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺑـﻪ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮی مجتبی ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺮﺍی ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﺍﺯ ﭘﺎﺳﺨﮕﻮیی ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﺍﺯ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺧﺒـﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪای ﺑﻪ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮی ﭘﺴﺮ ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘـﺎنی ﺍﺷـﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : «ﺍﮔـﺮ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ میﻛﺮﺩﻧﺪ ﻣﻦ ﺣﺮفی نمیﺯﺩﻡ». ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻗﻢ ﺑﺎ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻛﻨﻨﺪ. ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻳﺎﻓﺖ. ﺑﻌﺪﺍً ﻧﻴﺰ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ طی حکمی ، ﺁﻳﺖﺍﷲ طالقانی ﺭﺍﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ جمعه ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻣﻨصوب ﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍتی ﺍﺯ ﺳﻮی ﮔﺮﻭهکﻫﺎی ﺿﺪ ﺍﻧﻘﻼﺏ برﭘﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺷﻌﺎﺭﻫﺎی ﺿﺪ ﺳﭙﺎﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺮﻧﺎمه ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺭﻳﺨﺘﻴﻢ. ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺩﺭ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﻜﺮﺩ ﺳﭙﺎﻩ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮی مجتبی ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺩﻓﺎﻉ ﻛﻨﻴﻢ. ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺳﻮی ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍتی ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﮕﻴﺮﺩ. ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﭼﻪ ﻛﻨﻴﻢ. ﺍﺯ ﻃﺮفی مجتبی ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺑه حق ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔـﺮﻭﻩهای ﺿﺪﺍﻧﻘﻼﺏ ﻫﻢ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍتی ﺩﺭ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮی ﺍﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻬﻤﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﻖ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍتی، پاسخشان ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮفی، ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﻛﻪ ﻓﺮﺩ محترمی ﺑﺮﺍی ﻣﺎ ﻣﺤﺴﻮﺏ میﺷﺪ ﺍﻋﻼﻡ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍتی ﺻﻮﺭﺕ ﻧﮕﻴﺮﺩ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ، ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺍهی ﻛﻨﻴﻢ. ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻗﺎی ﻣﻬﺪﻭی کنی ﺩﺭ ﻛﻤﻴﺘﻪ ﻣﺮﻛﺰی ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺧﻼصه ﻭﻗﺎﻳﻊ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻗﻢ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺍهی ﻛﻨﻨﺪ. ﺁﻗﺎی ﻣﻬﺪﻭی کنی ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﻛﻨﺪ، ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﻧﻈﺮی ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺧﻼﻑ ﺭﺃی ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺑﺎﺷﺪ، ﺗﻔﺮﻗﻪ ﭘﻴﺶ میآید ﻭ ﺍﻳﻦ ﭼﻴﺰی ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺷﻮﺩ». ﺍﻣﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭﻡ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﮔﻮشی ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻢ ﺑﮕﻴﺮﺩ. ﮔﻮشی ﺭﺍ ﺍﺣﻤﺪﺁﻗﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺤﺒﺖهای ﺁﻗﺎی ﻣﻬﺪﻭی کنی، ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻈﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ، ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﺎﻳﻞ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﺗﻔﺮﻗﻪای ﺍﻳﺠﺎﺩ ﺑﺸﻮﺩ». ﻭلی نمیﺩﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻈﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻼﻑ ﺁﻥ ﭼﻴﺰی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺣﻤﺪ ﺁﻗﺎ میﮔﻮﻳﺪ.
ﺑﺮﻭﺑﭽﻪﻫﺎی ﺳﭙﺎهی ﻭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﺠﺎﻫﺪﻳﻦ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼمی ﻫﻢ ﭘﻼﻛﺎﺭﺩﻫﺎی ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭه ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﺣﻤﺪ ﺁﻗﺎ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ «ﺁﻗﺎی ﻣﻬﺪﻭی کنی ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺗﻠﻔﻦ ﻛﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ میﮔﻮﻳﻨﺪ ﻛﻪ ﻋﺪﻩای ﺍﺯ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ میﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﻜﺮﺩ ﺳـﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳـﺪﺍﺭﺍﻥ، ﭘﻴﺮﺍﻣﻮﻥ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮی ﭘﺴﺮ ﺁﻳﺖ ﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﻛﻨﻨﺪ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺣﺎلی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻳﺖﺍﷲ ﻃﺎﻟﻘﺎنی ﺍﻋﻼﻡ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺗﻲ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﮕﻴﺮﺩ». ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ، ﺑﻪ ﺧﻼﻑ ﻧﻈﺮ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺍﻧﺪﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﻫﻴﭻ ﺍﺷﻜﺎﻟﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻣﻦ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻧﻈﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭه ﺑﺮﮔﺰﺍﺭی ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ، ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺁﻗﺎی ﻣﻬﺪﻭی کنی ﻛـﻪ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻮﺭﺍی ملی ﺳﺎﺑﻖ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﺠﺎﻫﺪﻳﻦ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﻲ ﺩﺭ ﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﮊﺍﻟﻪ یک سرﻩ ﺩﻭﻳﺪﻡ، ﺯﻳﺮﺍ میﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺧﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﻭ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﻓﻮﺭاُ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﺎﺩﻣﺎنی ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺮﻭﺟﺮﺩی ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺁﺯﺍﺩﻱ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ به خوبی ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺩﺍﺭﻡ. ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﻠﻮی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼمی ﭘﻴﺶ ﺭﻓﺘﻴﻢ. ﺟﻤﻌﻴﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ گفته ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎی ﻓﺮﺩﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ میﺷﺪﻧﺪ.
ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﻴﺪﻡ ، ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ: «ﺁﻗﺎی ﻣﻄﻬﺮی ﺗﻠﻔـﻦ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﮕﻴﺮی. ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺁﻗﺎی ﻣﻄﻬﺮی ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺁﻗﺎی ﻣﻄﻬﺮی خیلی ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻣﺴﺮﺕ ﻭ ﺷﺎﺩی ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺑﺎﺭی ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﺧﻼﻑ ﻧﻈﺮ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺍﻧﺪﻳﺸﺎﻥ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ. یک ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ۲۱ ﺑﻬﻤﻦ ﻣﺎﻩ ۱۳۵۷ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍﻫﭙﻴﻤﺎیی ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ».
بازتاب های دستگیری فرزندان آیت الله طالقانی و سپس قهر ایشان قابل تامل بود، شورای انقلاب در دوم اردیبهشت 1358 اطلاعیه ای صادر کرد: «شورای انقلاب طی صدور اطلاعیه ای با اشاره به مجاهدات پیگیر آیتالله طالقانی و رتبه والای ایشان در نزد امام خمینی و مردم ایران غیبت بیشتر ایشان را جایز ندانسته اعلام نمود ملت بداند شورای انقلاب در مقابل خودسریها نه بیتفاوت میماند و نه اجازه میدهد عوامل تحریک و توطئه با سرنوشت کشور بازی کنند و مقدمات بازگشت از نوع رژیم گذشته را فراهم کنند. شکی نیست آیتالله با امکان بهرهگیری فرصتطلبان از این پیشامد توجه نموده اند و با عنایتی که به حساسیت موقع کشور دارند غیبت بیش ازاین را جایز نخواهند شمرد و با حضور ایشان واقعیت رخداد ها بر همگان مکشوف و تدابیر قاطع برای از بین بردن زمینه توطئه و تحریک اتخاذ خواهد شد.» «2»
روزنامه کیهان در 29 فروردین گزارش کرد که آیتالله طالقانی به خاطر این بیحرمتی دفاتر خود را در تهران و شهرستان ها تعطیل نموده و از تهران عزیمت کردند. صادق طباطبایی، سخنگوی دولت موقت بیست و ششم فروردین، ضمن اظهار تاسف از این واقعه این کار را نمونهای از اقدامات خودسرانه برخی کمیتهها و پاسداران دانست. اعظم طالقانی، فرزند آیت الله طالقانی طی اطللاعیه ای با اشاره به وقایع روز های اخیر و بی احترامی به خانوادهاش، استعفای خود را از ریاست هیات مدیره جامعه زنان انقلاب اسلامی اعلام داشت، گروه امداد طالقانی طی اطلاعیهای کلیه واحد های ثابت و سیار خود را به دلیل فقد امنیت و مصونیت تعطیل اعلام نمود.
موضع امام خمینی
موضع امام خمینی در قبال قهر آیت الله طالقانی قابل تامل بود. ایشان دستور دادند با آیتالله طالقانی تماس گرفته شود و حجت الاسلام سیداحمد خمینی، فرزند خود را مامور این تماس کردند و برای دلجویی نزد آیتالله طالقانی فرستادند. سازمان مجاهدین خلق هم که کم کم زوایه علنی خود با حاکمیت جدید را نشان می داد، در راهبردی رادیکال طی اعلامیهای اعلام کرد نیروهای نظامی خود را در اختیار آیت الله طالقانی می گذارد!
امام خمینی در 29 فروردین در سخنرانی خود به کسانی که میخواهند از این شرایط ماهی بگیرند اشاره کردند: «این مردمی که در مسئلۀ آقای طالقانی ـ که مورد احترام همۀ ما هست ـ این مردمی که جلو افتادند و این تظاهرات را کردند، اینها برای خاطر آقای طالقانی این کار را کردند؟! یعنی اینها علاقه دارند به آقای طالقانی؟! آن کسی که خدا را قبول ندارد، با آقای طالقانی که خدا را قبول دارد و ـ عرض میکنم که ـ شخص روحانی است و متعبد به اسلام است، برای او این کارها را کردند؟! یا برای اینکه نگذارند یک محیط سالم باشد؟! ... خود آنها با آقای طالقانی مخالفند. هر روزی که دستشان برسد سَرِ او را میبُرند و سر امثال او را! لکن حالا بهانه دستشان افتاده است که مثلًا آقای طالقانی رفتهاند بیرون! این بهانه دستشان افتاده، و آن بساط را در مدرسههای ما و در خیابانهای ما اینها درست کردند، و برای کمیتهها شروع کردند تبلیغات سوء کردن. اینها یک دستهای هستند که فردا هم یک چیز دیگر پیش میآورند.» «3»
امام حتی در این میان به احمد آقا، فرزند خود نیز اشاره میکنند: « خود آقای طالقانی هم الآن در قم هستند و با ما ملاقات کردند و خود ایشان هم ناراحت از این مسائل شدند که یک همچو حرفهایی درست کردند- بعد از اینکه این غائله [تمام] شد، یک غائلهای درست میکنند. حالا یا خودشان میفرستند- مثلًا فرض کنید که- یک کسی را میگیرند، مثلًا احمد ما را میگیرند- ولو اینکه اگر احمد را بگیرند بکُشند هم من حرفی نمیزنم اما میخواهند اینها [غائله] درست بکنند- یا مثلًا ... از یکی از علمای ایران، پسرش را میگیرند یک کاری سرش میآورند، این یک غائله پیدا میشود. تا این شد، خودشان شروع میکنند قبل از اینکه صاحبکار مشغول بشود و اظهار تاثر بکند، آقایان [اظهار] تاثر میکنند، «وا مصیبت» آقایان میگویند! خود صاحبکار هیچ حرفی نمیزند اما آقایان سینه میزنند!» «4»
اما موضع شخص آیت الله طالقانی نیز در این خصوص خواندنی است، آیت الله طالقانی بعد از مراجعت به تهران، در قم به ملاقات امام خمینی رفت. آیت الله 31 فرورودین 58 پس از ملاقات با امام خمینی طی پیامی که از رادیو پحش شد درباره حواث اخیر سخن گفتند: «ربودن [دستگیری] فرزندانم در روز روشن و آن هم بعد از ملاقاتی که از جانب من با نماینده فلسطین داشتند از طرف من باعث نگرانی شد و من صلاح در این دیدم که چند روزی تهران را ترک کنم و دفترها بسته باشد . متاسفانه غیبت چند روزه من باعث سوء استفاده برخی ها شد . به کسانی که آگاهانه و یا ناآگاهانه به دنیال ایجاد تفرقه هستند باید خاطر نشان کنم ما تا وقتی زنده هستیم و تا زمانی که اصولمان را و اصول مکتبمان را قرآن و سنت مشخص کرده و هدفهایمان مشخص است اختلافی پیش نمیآید. در مسائل اجتماعی و اصولی هیچ یک از رهبری های دینی که در این مکتب تربیت شده اند نمی توانند اختلاف داشته باشند. درباره کمیته ها و پاسداران در روزنامه ها مطالبی نوشته شده و حمله هایی به اینها شده که به نظر من این حمله ها یا ناآگاهانه است یا مغرضانه. چه کسی توانست تهران این شهر بزرگ و شهرهای دیگر مخلوط و ترکیب شده از عوامل ضد انقلاب، ساواک، سیا، اسرائیل و همینطور عوامل بیمسئولیتی که میخواهند به خانهها و نوامیس مردم تجاوز کنند حفظ کند؟ همین کمیتهها و همین پاسدارها بودند. راست افراطی و چپ افراطی هر دو مقصرند.» «5» آیتالله طالقانی همچنین در بعدازظهر همان روز در مدرسه فیضیه سخنرانی کردند و با گفتن اینکه مخالفت با امام خمینی مخالفت با اسلام است غائله را به پایان رساندند: « نه دولت می تواند مقابل امر ایشان که امر معتبر و مرجعی است و مردم به مرجعیت قبولش دارند مخالفت کند و نه هیچ کس دیگر ، مخالفت با رهبری و شخص ایشان مخالفت با دین اسلام است.»
اما مجتبی طالقانی که بود؟
مجتبی طالقانی فرزند آیتالله طالقانی بود که به سازمان مجاهدین خلق (منافقین) پیوست و در سال 1355 (در پی تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق) در نامه ای به پدرش رسماً اعلام کرد که مارکسیست شده است، برای درک بهتر ابعاد عمیق این حادثه تاریخی، قسمت هایی از این نامه در پی میآید، نامه مجتبی طالقانی ضربهای بزرگ برای آیت الله بود و نمونه ای از نگرانیها و مصائبی بود که روحانیت مبارز در دهه پنجاه شمسی با آن دست به گریبان بودند:
«پدر عزیز! امیدوارم خوب و سالم باشی. حدود دو سال است که تماسی با هم نداشتهایم. طبیعتاً چندان هم از وضعیت هم خبر نداریم؛ شما هم حتماً در این مورد که بالاخره کار من به کجا رسید و در چه شرایطی به سر میبرم ابهامات زیادی دارید. در اینجا سعی من این است که ذهن آموزگار هم رزمی را که مدتها با یکدیگر در یک سنگر علیه امپریالیسم و ارتجاع مبارزه کردهایم نسبت به پروسهی حرکت و وضع مبارزاتیام روشن کنم. جریاناتی که در سازمان (مجاهدین خلق) پیش آمد یعنی تحولات ایدئولوژیک، بازتاب وسیعی در جامعه داشته که حتما شما هم در جریان آن بودهاید.
از موقعی که در خانواده خود را شناختهام به علت تهاجم همه جانبه رژیم علیه ما، خود به خود رژیم (شاه) را دشمن اصلی و خونی خود میدیدم و از آن زمان، مبارزه را در اشکال مختلف آن شروع کردم. ابتدا این مبارزه به علت اینکه در محیطی مذهبی مثل مدرسه علوی قرار داشتم در قالب مذهب انجام میشد، یعنی در آن زمان من حقیقتاً به این مذهب مبارز، مذهبی که قیامهای تودهای متعددی تحت لوای آن صورت گرفته بود، مذهبی که با مسلمانان و انقلابیونی چون محمد، علی و حسین ابن علی مشخص میشد شدیداً معتقد بودند و در حقیقت به این مذهب به عنوان انعکاس خواستهای زحمتکشان و رنجبران در مقابل زورگویان و استعمار گران مینگریستم و به این ترتیب به مذهب (دقت شود) در محدوده دفاعیات مجاهدین (خلق) یعنی شناخت (کتاب شناخت حسین روحانی) و راه انبیاء (کتاب حنیف نژاد) اعتقاد داشتم و طبعاً به حواشی و جزئیات آن بها نمیدادم، خصوصاً که در محیط مدرسه علوی برخورد قشری آنها با مذهب خود به خود باعث دور شدن من از این سری اعمال و عبادات که چندان به کار من نمیخورد میشد.
این رویکرد و همینطور تبلیغات ضد کمونیستی آنها وقتی با ترویج این مسائل قشری هم جهت میشد مسلماً تاثیر وارونهای روی من میگذاشت در حالی که همچنان به عناصر مبارزه جوی اسلام پایبند و معتقد بودم، خصوصاً وقتی مسائل ظاهراً جدیدی از اسلام به وسیله شریعتی و امثال او مطرح میشد ـ یعنی ادامه همان تلاش که سالها به وسیله مهندس بازرگان انجام شده بود ـ بلافاصله به سوی آن کشیده میشدم. ولی بعد از هیجانات اولیهای که بر درخورد با این قبیل مسائل جدید معمولاً به آدم دست میدهد، چون دیدم این نیز نمیتواند واقعاً به من راهی را نشان دهد و مسائل مبارزه را روشن کند و در نتیجه نمیتواند دردی را دوا کند آن ذوق و شوق اولیه از بین میرفت.
به این ترتیب بود که من توانستم با چهرههای مختلفی از مذهب از نزدیک برخورد کرده و تاحدی که میتوانستم آنها را بشناسم در حالی که به دستاورد عملی که گره گشای حقیقی راههای مختلف مبارزات باشد نرسیده بودم همگام با این شدم و جریانات، جست و گریخته با مارکسیسم آشنا میشدم و مهمترین نتیجه این آشنایی مقدماتی این بود که آن خوف و هراسی که از تمام جهات از مارکسیسم به من تقلین شده بود نه تنها از بین رفت بلکه حتی به سمت آن گرایشاتی نیز پیدا کردم. در این شرایط، آغاز جنبش مسلحانه و ظهور سازمان (مجاهدین خلق) باعث پیدایش نقطه عطفی در جریان فکری افرادی مانند من شد. طبیعتاً مرا به سوی خود میکشاند زیرا این ایدئولوژی هم قسمتهایی از اسلام و هم مذهب انقلابی را تواماً ترویج میکرد و این برای من کاملاً ایدهآل بودند لذا این ایدئولوژی بلافاصله برای من به صورت اصلی قبول شده در آمد. مخصوصاً وقتی میدیدم که انقلابیونی با عمل انقلابی خود، صداقت و پای بندی خود را به این اصول، ثابت کردند و در عین حال توانسته بودند این تناقض را به صورتی حل کنند، در موضوع خود استوارتر شده و اطمینان بیشتری پیدا کردم ... و لیکن مذهب به هیچ وجه و واقعاً به هیچ وجه نمیتوانست کوچکترین مساله سیاسی استراتژیک و ایدئولوژیک مرا حل کند، بلکه به واسطه نقطه ایدهآلیستی آن شدیداً استنباطات ما را از پراتیک مبارزاتی خودمان، از واقعیتهایی که در جهان جاری است و از مبارزات خلقها به انحراف میکشاند! مساله اصلی حل مشکل جنبش و از بین بردن موانعی است که در مقابل آن قرار دارد و این چیزی است که تنها با برخورد صادقانه با جهان و قوانین تحول جامعه و تاریخ و غیره به دست میآید یعنی همان چیزی که مارکسیسم کشف کرده است!
اکنون دو سال است که خانه را ترک کرده ، مخفی زندگی می کنم و ارتباطی با شما ندارم ، به خاطر احترام عمیقی که برایتان قائلم و سال های زیادی که با هم در جنگ با امپریالیست ها و ارتجاع بوده ایم ، ضروری دانستم برای شما توضیح دهم که چرا من و همکیشانم تصمیم گرفتیم تغییرات عمده ای در سازمان خود ایجاد کنیم .....من از نخستین روزهای زندگی در کنار شما یاد گرفتم که چگونه از این حکومت استبدادی خون آشام متنفر و بیزار باشم ، من همواره احساس بیزاری خود را از طریق مذهب ، آموزش ها و درس های آتشین محمد (ص) ، امام علی (ع) و امام حسین (ع) بیان می کردم ، من همیشه برای اسلام به عنوان زبان گویای توده های زحمتکش در حال مبارزه با ظلم احترام قائل بودم ....اما طی دو سال گذشته مطالعه مارکسیسم را آغاز کرده ام ، من قبلاً فکر می کردم که روشنفکران مبارز می توانند این رژیم را از میان بردارند ، ولی اکنون باور کردم که باید به طبقه کارگر روی آوریم.
اما برای سازماندهی طبقه کارگر باید اسلام را کنار بگذاریم چون مذهب پویای اصلی تاریخ ، مبارزه طبقاتی را قبول ندارد ، البته اسلام می تواند یک نقش مترقی به ویژه در بسیج طبقه روشنفکر علیه امپریالیسم ایفا کند ، اما این تنها مارکسیسم است که تحلیل هایی عملی از جامعه به دست می دهد و متوجه طبقات استثمار شده و رهایی آنهاست . من پیش از این فکر می کردم آنهایی که اعتقاد به ماتریالیسم تاریخی دارند به دلیل این که به معاد و زندگی پس از مرگ ایمان ندارند نمی توانند فداکاری های بزرگی نمایند ، ولی اکنون می دانم بزرگ ترین و متعالی ترین فداکاری ای که شخص می تواند انجام دهد مرگ در راه آزادی طبقه کارگر است.»
البته مجتبی طالقانی در مصاحبهای که بعدها انجام میدهد درباره این نامه نکات جالبی میگوید: « بخشی از آن نامه، برداشت خود من از فرآیندهای درون سازمان بود. البته باید اعتراف کنم که در موقع نوشتن آن نامه، شخصا در جریان بسیاری از مسائل واقعیای که در سازمان پیش آمده بود، نبودم. یعنی هنوز بیانیه تغییر ایدئولوژیک به دست من نرسیده بود. اینطور هم نبود که ابتکار این نامه از طرف من باشد، بلکه از طرف بخش منشعب سازمان بود، ولی به هر حال در حدی که فکر میکردم و به ذهنم میرسید، مطالب آن نامه را نوشتم و انکار هم نمیکنم، ضمن اینکه از بعضی از مسائل هم بعدا مطلع شدم، از جمله تصفیههای خونین که واقعا وقتی متوجه شدم، برایم شوکآور بود.»
با این تفاصیل، موضوع دستگیری فرزندان آیتالله طالقانی و نوع برخورد امام و همچنین واکنش آیتالله طالقانی پس از سوءاستفاده گروههای مختلف از نقاط جالب و تامل برانگیز تاریخ انقلاب است.