وقتی امام را به تهران تبعید کردند، چند روز که گذشت خدمتشان شرفیاب شده. عرض کردم آقا موقعی که ریختند در منزلتان و حضرتعالی را آوردند، دوست داریم شرحی از کیفیت ماجرا را بیان بفرمایید. امام لبخندی زده و فرمودند: «بله، اینها ریختند تو خانه و لگد زدند به در و در را شکستند. من به آنها نهیب زدم که بروید من خودم می آیم. لباسهایم را پوشیدم، بعد آمدم و سوار ماشین شدم. ما در صندلی عقب، وسط نشسته بودیم. یک نفر این طرف من نشسته بود یک نفر آن طرف، و اینها مسلح هم بودند، اما در موقع حرکت مشاهده کردم که عجیب مضطربند، کف پای اینها به کف ماشین می خورد، که خیلی محسوس بود. من نگاهی کردم به صورتشان و گفتم چرا حالتان این جوری شده؟ چرا پاهایتان دارد این جوری می شود. گفتند آقا، واقعیتش می ترسیم، آنچنان رعب و ترس ما را گرفته که اگر مردم قم بفهمند که ما شما را داریم می بریم چی برای ما پیش خواهد آمد. در صورتی که این ماشین آنها تنها نبود و ماشینهای دیگر هم همراهش مسلح بودند.» بعد امام فرمودند: «من دست گذاشتم رو پاهایشان و گفتم من هستم، ناراحت نباشید من تا با شما هستم مضطرب نباشید. خلاصه به یک کیفیتی اینها تسکین پیدا کردند و اضطراب اینها برطرف شد.»
منبع: برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد 2، صفحه 299.
راوی: حجه الاسلام جلالی خمینی.