یادداشت

بیا این شیشه ها را جمع کن‏

یک تابستان بود. در دوران طفولیت ما، که امام در حیاط با مادرم مشغول گُل کاشتن‏‎ ‎‏بودند؛ یعنی امام بعد از نماز مغرب و عشا بود که با کارد آشپزخانه باغچه را آماده می کرد‏‎ ‎‏و مادرم نشاء را می کاشتند و خاک می ریختند.‏ ما بچه ها توی اتاق مشغول بازی بودیم. هشت سال، ده سال همین حدود بودیم با‏‎ ‎‏بچه های همسایه. پشت پنجره رختخواب چیده شده بود تا بالا. یکی از دخترها را‏‎ ‎‏خواهر من بلند کرد و محکم نشاند روی رختخواب، به طوری که پشت این بچه خورد به‏‎ ‎‏شیشه و شیشه از بالا تا پایین خرد شد و ریخت درست آنجایی که مادرم و ایشان مشغول‏‎ ‎‏کاشتن گلها بودند، ما هم خیلی آماده بودیم برای اینکه ایشان اعتراض بکنند، ولی با‏‎ ‎‏اینکه دستشان زخمی شد و خون آمد هیچ چیزی به ما نگفتند. فقط کارگری را که توی‏‎ ‎‏منزل بود صدا کردند که بیا شیشه ها را جمع کن.‏‎

منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد یک، صفحه 29.

راوی: زهرا مصطفوی.



بیا این شیشه ها را جمع کن‏؛ 11 دی 1278

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: