یکی از آشناهایمان گفته بودند یک سیب تبرک کن، من رفتم یک سیب از آشپزخانه برداشتم، دیدم آقا نزدیک خانه حاج احمدآقا به من رسیدند. گفتم آقا این سیب را تبرک کنید تا من ببرم برای یکی از دوستانم. گفتند: «مگر کجا می خواهی بروی؟» گفتم: می خواهم بروم قم. گفتند: «مگه می خواهی چند روز بروی بمانی؟» گفتم: همه اش چهار روز. بعد هم وقتی رفتم قم و برگشتم، وقتی آمدم با یک چهره ای که اصلاً نظیرش را جایی ندیدم، سرشان را بالا کردند و خندیدند و گفتند: «ربابه! آمدی؟» گفتم: بله؛ گفتند: «چرا اینقدر دیر کردی؟» گفتم: آقاجون من همه اش سه روزه رفتم، من که دیر نکردم.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد یک، صفحه 88.
راوی: ربابه بافقی.