در آن ایام که بمباران بود، روزی آقای انصاری آمدند و به امام گفتند: از آقای ری شهری یک نامه ای آمده که ما از طریق اطلاعات خبر موثقی داریم که امشب اینجا می خواهد بمباران شود، خواهش ما این است که امشب جایتان را عوض کنید! امام با یک لبخندی به او گفتند: «یعنی چه؟ شما چرا این حرف را می زنید؟» آقای انصاری خیلی ناراحت شدند، بطوری که من بعداً شنیدم آقای انصاری خیلی این طرف و آن طرف می رفتند، و به امام اصرار و التماس می کردند که به حق مادرتان زهرا(س) این کار را بکنید و اگر نه من خودم را آتش می زنم! شما را به خدا، به پیر و پیغمبر قسمتان می دهم که فقط امشب لااقل اتاقتان را عوض کنید، آخر یک ضربه به این اتاق بخورد روی هم می ریزد. آقا از آنجا آمدند بیرون و وارد اتاقی که من بودم شدند و با یک لبخندی گفتند: «آقای انصاری آمده بود به من می گفت که از اینجا برو!» من از امام پرسیدم: چرا؟ امام گفتند: «چه می دانم، اطلاع داده اند که امشب می خواهد اینجا بمباران شود!» من گفتم: خوب آقا چرا گوش نمی کنید؟ خندیدند و گفتند: «این حرفها چیه؟ من اگر قرار باشد بمباران هم شود در همین صندلی و در همین اتاقم هستم. مگر همه در پناهگاه هستند؟» گفتم: آقا همه غیر از شما هستند، همه مردم که خانه شان هدف دشمن نیست. گفتند: «چه فرقی می کند، پاسداری که سر کوچۀ ما ایستاده که در پناهگاه نیست، او آنجا ایستاده و من پناهگاه بروم؟» گفتم: همه می روند. الآن در جماران هم پناهگاه ساخته شده، این دستور دولت است. گفتند: «نه اینطور نیست آن پاسدار به خاطر من ایستاده به پناهگاه نمی رود، من از این اتاقم بیرون نمی روم، شماها بروید خودتان را حفظ کنید!» من به خاطر اینکه باز یک حربۀ دیگری به کار برده باشم گفتم: اگر شما نروید ما هم نمی رویم، پس به خاطر ما هم که شده بروید به پناهگاه. گفتند: «نه، من وظیفۀ خودم نمی دانم. ولی شما وظیفه دارید خودتان را حفظ کنید ولی من وظیفۀ خودم نمی دانم که از اتاق بیایم بیرون». و از اتاقشان هم بیرون نیامدند. فردای آن روز که من نامۀ آقای ری شهری را دیدم مشاهده کردم امام یک غزل عرفانی پشت آن نامه نوشته بودند. فکر کردم اصلاً ما کجاییم در این بحر تفکر و امام کجا؟!
«برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد 1، صفحه 104»
راوی: فاطمه طباطبایی.