آقا در آن 10 روز بیماریشان خیلی درد کشیدند. بعضی اوقات می دیدیم که اشک در چشمانشان است. یک بار خانم گفتند: آقا، چی می خواهید؟ امام پاسخ دادند: «مرگ می خواهم». دکترها می گفتند که درد امام کُشنده است، ولی متعجب بودند که ایشان اینهمه صبوری به خرج می دادند. شب آخر، ما برای امام غذا بردیم. دکترها به ما گفته بودند که لقمه هایشان را بشماریم تا معلوم شود چقدر غذا در معده شان هست. ما لقمه ها را شمردیم دیدیم 5 قاشق چایخوری شد که دو قاشق آخر را هم به اصرار به ایشان دادیم. بعد برایشان آب میوه بردیم. گفتند: «نمی خورم» من گفتم: شما که این آب میوه را دوست داشتید، به من گفتند: «تو را هم یک زمانی خیلی دوست داشتم!»
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد یک، صفحه 307.
راوی: زهرا اشراقی.