از امام خواسته بودم که نامه ای عرفانی برایم بنویسند. قبول کردند خواهش کردم که نظم و نثر باشد. فرمودند نه، حالش را ندارم. گفتم عجله ای ندارم، هر وقت فرصت کردید بنویسید. بعد از آن هر بار که به نزد ایشان می رفتم از نامه می پرسیدم و آقا می گفتند هنوز آن را ننوشته اند. دست آخر گفتند چه عجله ای داری ؟ فهمیدم که قبول کرده اند اما هنوز زمان مناسب نرسیده است. وقتی که نامه را گرفتم دیدم که در آن شعر هم نوشته اند. این بود که دوباره شروع به اصرار کردم و دیگر دست بردار نبودم. هربار به طریقی اشاره می کردم که منتظر شعر هستم. وقتی ایشان شعری را به من می دادند، می گفتند: بیا بگیر و دست از سر من بردار! و هر بار که شعری می گرفتم، مشتاق تر می شدم. می گفتم این نشد و باز شعر دیگری می خواهم. حالا گاهی با خودم فکر می کنم که اذیتشان می کرده ام، چون خیلی اصرار می کردم. با این حال، وقتی که شعر نوشتنشان را می دیدم، با خودم می گفتم که وقتی کسی به این راحتی شعر می نویسد، پس چرا این کار را نمی کند. امام شعرهایشان را اکثراً در حین قدم زدن می سرودند و گوشۀ روزنامه ها می نوشتند. در واقع، به همان روانی حرف زدن، شعر می گفتند و می نوشتند. فقط ممکن بود بعداً یکی، دو خط خوردگی پیدا کند. همان طور که در دست نوشته هایشان، که کنار شعرشان چاپ می شود، می بینید. گاه به احمد آقا می سپردم مواظب باشند که اگر شعر نوشتند، گم نشود. چون نگران بودم که امام بعد از آنکه شعر را نوشتند پشیمان شوند، یا آبی رویش بریزد یا بچه برود پاره کند. گاهی هم که دیر می جنبیدیم، روزنامه ها را می بردند و شعرها هم از دست می رفت. وقتی شعرهایشان را می گرفتم، فوراً به احمد آقا می دادم و ایشان از روی آنها فتوکپی برمی داشتند تا اگر بعداً گم شد، نمونه ای داشته باشیم. چون من واقعاً چشمم ترسیده بود. به هر ترتیب من با این کارها توانستم مقداری از شعرهای ایشان را جمع آوری کنم.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد دو، صفحه 174.
راوی: فاطمه طباطبایی.