زمانی که ترمز زدم و پایین آمدم، امام داخل بنز نشسته بودند و ماشین میخواست حرکت کند. دویدم، در بنز را باز کردم، سلام کردم و دستشان را بوسیدم و گفتم:«آقا، ماشین دیگری برای شما تهیه شده، تشریف بیاورید داخل آن ماشین بنشینید.» امام فرمودند:« چه فرقی دارد؟» عرض کردم:« آقا، این ماشین کوتاه است. ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفته ایم که مردم بتوانند شمارا ببینند.» در همین بین، شهید عراقی هم رسید و خدمت امام عرض کرد:« آقا، تشریف بیاورید و سوار این ماشین (بلیزر) بشوید.» امام از بنز پیاده شدند و من در بلیزر را باز کردم و از امام خواستم روی صندلی عقب ماشین بنشینند. امام فرمودند:« میخواهم جلو بنشینم.» قرار ما این بود که آقای مطهری روی صندلی عقب، کنار امام بنشینند و حاج احمد آقا هم کنار بنشیند. جای هاشم صباغیان هم پشت سر امام بود تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری گفت که من با یک ماشین دیگر زودتر به بهشت زهرا می روم. آقای صباغیان رفت که عقب بلیزر بنشیند، امام تا چشمشان به آقای صباغیان افتاد گفتند:« ایشان چرا اینجا هستند؟» هاشم صباغیان گفت:« من برای اداره استقبال از شما مسئولیت دارم.» امام فرمودند:« خودش اداره میشود، بیایید پایین.»
منبع: برای تاریخ میگویم، خاطرات، جلد یک، صفحه 14.
راوی: محسن رفیق دوست.