گویا طیب پیامی از زندان برای آیت الله خمینی فرستاده بود. از او خواسته بود: به مردم بگو که من خیانت نکردم: توسلی کن که آمرزیده از دنیا بروم؛ دستم درقیامت خالی است، فکری بکن. همین روایت، پاسخهای آقای خمینی را چنین نقل می کند؛ نگران مردم نباش. آنها میدانند کی خیانت کرده، کی خدمت؛ عاقبت به خیری در گرو آن چیزی است که در صفحه آخر عمرت نوشتی؛ مالک قیامت، مالک دل تو هم هست. چند تن آمدند و گفتند که از خمین آمده ایم؛ قوم و خویش آقا هستیم. اجازه ملاقات دادند. رفتند تو و گفتند که ما خانواده طیب و حاج اسماعیل هستیم. گفتند که زمان اعدام بسیار نزدیک است. «یک بچه کوچک حاج اسماعیل داشت و یک بچه کوچک هم طیب آقا این دو تا بچه را بلند می کند روی دو تا پاهایش می نشاند و یک دستی روی سر و گوش اینها می کشد و دعاشان می کند. بعد می گویند که من تا حالا از این ها چیزی نخواسته ام، اما برای دفاع از جان این دو نفر می فرستم عقبشان بیایند. می خواهم از آنها که اینها را نکشند.» آیت الله خمینی یکی از مراقبان مسئول خانه را به سراغ پاکروان رئیس ساواک شمیران فرستاد. اینجا بود که دانستند دیدار کنندگان، نه خویشان آقای خمینی، که اهل و عیال طیب و حاج اسماعیل هستند. پاکروان شاید به همین دلیل نیامد. پیگیریهای آیت الله نتیجه ای نداد. کسانی که آن شب را به یاد میآورند، آقای خمینی را «بی اندازه ناراحت» توصیف کرده اند.
منبع: الف لام خمینی (زندگی نامه امام روح الله خمینی)، هدایت الله بهبودی، صفحه 365.
راوی: خاطرات آیت الله خلخالی، ص 123.