یک روز آقای خلیلی، از افراد متدین و شاغل در هلال احمر، مضطربانه تلفن کرد که یکی از برادران بسیار خوب، به نام آقای اکبری، که در جبهه مجروح شده و ترکش به مغزش اصابت کرده، حالش بسیار وخیم است و پزشکان به او جواب رد داده اند و از بهبود او مایوس اند. فقط امید به خدا و دعای امام است. بدین ترتیب، از حقیر مصرانه خواست که چند حبه قند خدمت امام ببرم تا امام با دست آن را تبرک کنند و بر آن دعا بخوانند و برای بهبود مجروح دعا کنند. مقداری قند خدمت حضرت امام بردم و مطلب را به عرض رساندم. حضرت امام قندها را تبرک کردند و بر آن دعا خواندند و سپس برای سلامتی ایشان دعا کردند. وقتی که به دفتر برگشتم، آقای خلیلی خود را به دفتر رسانده بود. قندها را گرفت و با عجله برگشت. چند روز بعد، تلفن زد و ذوق زده و گریان تشکر کرد و مژده داد که خطر از سر دوستش گذشته و پزشکان از بهبود او مبهوت شدهاند.
منبع: در سایه آفتاب « یادها و یادداشت هایی از زندگی امام خمینی (ره) »، صفحه 175.
راوی: محمد حسن رحیمیان.