روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر یاد و خاطره یکی از اساطیر مبارزات انقلاب اسلامی است. شهید سیدعلی اندرزگو که زندگی درویشی و استغناء از خلق را با تلاش و تحرک همهجانبه برای اعلای کلمه حق درآمیخته بود، طی چهارده سال مبارزه بیامان خویش با ساواک، توانست آنان را بهرغم تمامی ادعاها به زانو درآورد و ناتوانی طاغوت را بر همگان عیان سازد. در گفتوگویی که پیش روی دارید، حجتالاسلاموالمسلمین حسین غفاریان، از یاران آن مجاهد دیرین، به بیان ناگفتههای خویش از منش دوست صمیمی خویش پرداخته است. امید آنکه مقبول افتد.
بهعنوان نخستین سوال، لطفاً بفرمایید که از چه زمانی و چگونه با شهید اندرزگو آشنا شدید؟
این بزرگوار در آن دوره، به نام «شیخ عباس تهرانی» معروف بود. من ایشان را از قضیه منصور -که تیر خلاص را به منصور میزند- شناختم. شهید بخارایی تیراندازی هوایی میکند تا او را بگیرند و شهید اندرزگو فرار میکند. همیشه به من میگفت که: «محمد بخارایی خودش را فدا کرد تا من نجات پیدا کنم.» بعد هم که محمد بخارایی و عدهای دیگر را دستگیر و چهار نفرشان را اعدام کردند؛ اما در مورد چگونگی آشنایی با ایشان، باید بگویم که مرحوم آیتالله خزعلی رضواناللهتعالیعلیه ما را با هم مرتبط کردند.
درکجا؟
حدود دو سال بعد از ترور منصور، من شاگرد آیتالله خزعلی بودم. ایشان به من فرمودند: «حواست به این مرد باشد تا به تو بگویم چه کنیم.» ایشان چند ماهی در خانه ما بود که نهایتاً آیتالله خزعلی به من گفتند که: «او در جریان قتل منصور دخالت داشته و اسمش هم سیدعلی اندرزگوست. اسمش را عوض کن و به او جا و مکان بده و او را طلبه و معمم کن.»
به این ترتیب بود که ایشان طلبه شد؟
بله، عمامه روی سرش گذاشتم و شروع کردیم به درسدادن. ماههای محرم و رمضان هم که برای تبلیغ میرفتیم، به امر آیتالله خزعلی او را هم همراه خود میبردیم.
در درجه اول، چه ویژگیهایی در ایشان بود که شما را جذب کرد؟
شجاعت و نترسبودن کمنظیرش! خیلی اهل روضهخواندن نبود و وقتی منبر میرفت، بیشتر برای مردم حرف میزد.
خاطره خاصی از شجاعت ایشان به یادتان هست؟
فراوان! ما کلاً برای تبلیغ به روستاهای دوردست میرفتیم. یکبار به یکی از روستاهای هندیجان رفتیم ...
کجاست؟
در اطراف بندر دیلم و کمی آن سوی ماهشهر. ایشان را هم همراه خود بردیم. رفت و در اطراف گشتی زد تا ببیند میتواند کسانی را پیدا کند که برایش اسلحه بخرند و جمع کنند و او برود و یکجا بخرد!
در آن شرایط؟!
بله، در آن شرایط خطیر که برای یک فشنگ، آدم را اعدام میکردند! شجاعتش مثالزدنی بود. در یکی از سفرها هم خیلی خونسرد به من گفت: «غفاریان! این چمدان پر از اسلحه کلت است، باید این را ببریم قم!» سوار اتوبوس شدیم و چمدان او را زیر ساکهای خودمان -که پر از کتاب بود- گذاشتیم. ماموران چند ساک را گشتند و دیدند پر از کتاب است و دیگر چمدان او را نگشتند! آمدیم قم و اسلحهها را به خانه ما بردیم، بعد هم با ماشین اُپِل بنده میبردیم تهران و بین رفقایش تقسیم میکردیم. کارش این بود، میرفت کردستان و اینطرف و آنطرف و ضمن تبلیغ، اسلحه میخرید و میبرد تهران. بسیار آدم عجیبی بود.
از نظر درسی تا چه سطحی پیش رفت؟
با وجود هوش فوقالعادهای که داشت، بهخاطر زندگی مخفی و کارهای مبارزاتی، نتوانست خیلی درس بخواند. فقط در حدی که قرآن را میفهمید، درس خواند. او نه رسید که سطح را تمام کند و نه ادبیات را کامل کرد. در سال 47 و 48 هم، بسیار درگیر مبارزه و گردآوری اسلحه و توزیع و پخش اعلامیه بود.
در حوزه با چه کسانی بیشتر محشور بود؟
او بهدلیل نوع زندگیش، خیلی نتوانست با کسی مانوس شود. غالباً در خانه ما زندگی میکرد و مخفی بود. بعد هم که ازدواج کرد و برایش خانهای گرفتیم، خانمِ اولش تاب زندگی به آن شکل را نداشت و این احتمال وجود داشت که جان خود سید هم به خطر بیفتد، برای همین از هم جدا شدند. سید در بین طلبهها شناخته شده نبود. کسانی هم که او را میشناختند، او را شیخ عباس تهرانی خطاب میکردند. فقط ما چند نفر او را میشناختیم و سعی میکردیم حتیالامکان هویت او را مخفی نگه داریم. البته از لحاظ عاطفی با مرحوم آیتالله مشکینی رابطه داشت، اما این رابطه آشکار نبود. من هم که از ایشان یا چند نفر دیگر، درباره شهید اندرزگو سوال میکردم یا واقعاً او را نمیشناختند، یا نمیخواستند دربارهاش حرفی بزنند. کسی او را نمیشناخت. او کلاً در حوزه فعالیت زیادی نداشت و زیاد نرسید درس بخواند. همانطور که عرض کردم، حتی نرسید ادبیات را هم تکمیل کند.
چگونه اسلحه تهیه میکرد که ساواک نمیتوانست ردش را بزند. دراینباره از چه شیوههایی استفاده میکرد؟
میآمد و میگفت برایم لباس آخوندی دستوپا کن! من هم برایش عبا و عمامه و نعلین و عینک میخریدم. هر وقت هم که به قم برمیگشت، فقط زنگ میزد و سلام و احوالپرسی میکرد. قرار گذاشته بودیم که پشت تلفن آدرس ندهیم، ولی همیشه قرارمان پیادهروی مقابل قبرستاننو بود. من با ماشین دنبالش میرفتم و سخت مراقبت میکردم که یک وقت ماموری تعقیبش نکند. میگفت در کردستان آشناهایی دارد و در آنجا یک خبرهایی را تهیه میکند. بعد هم به من زنگ میزد که بیا مرا ببر! یکبار سر قرار رفتم و دیدم چهار حلب روغن کرمانشاهی آورده است. فوراً فهمیدم که روغن نیست و اسلحه است. آنها را پشت ماشین گذاشتم و آمدیم خانه و تا ساعت دوازده شب، تکتک اسلحهها را امتحان کرد. یکبار آمد امتحان کند که تیر در رفت و سقف خانه را سوراخ کرد و صدای عجیبی بلند شد. به من گفت: «سریع برو بیرون و یک خبری بگیر!» رفتم و دیدم در و همسایهها بیرون ریختهاند و دارند اصرار میکنند که صدا از خانه تو آمده است. هرچه من گفتم که من هم صدا را شنیدم، از کجا بود؟ آنها اصرار کردند که ما صدا را از خانه تو شنیدیم. بالاخره رفتم داخل خانه و برگشتم و گفتم: «کپسول گاز بود!» خلاصه هر جوری که بود همسایهها را رد کردم و رفتند. اندرزگو گفت: «دیگر ماندن من جایز نیست و همین امشب باید بروم؛ چون احساس خطر میکنم.» آن شب رفت و فردا زنگ زد که چه خبر؟ گفتم چیزی نیست. آمد و اسلحهها را پشت ماشین گذاشتیم و بردیم تهران و در آنجا تقسیم کرد.
به همین راحتی؟
بله! در آوردن اسلحه و تقسیم آن، چنان مهارتی داشت که یکبار صمدیانپور، رئیس شهربانی وقت در جلسهای به روسای کمیتههای شهربانی لیوان آبی را نشان داده بود و آن را سر کشیده و گفته بود: «به همین آسانی اسلحهها را از مرز رد میکنند و میآورد و پخش میکنند. بهقدری در این کار مهارت دارد که نمیدانیم با او چه کنیم؟» یادم هست که خصوصاً در شهرکرد، آشنا زیاد داشت. چوپانی در آنجا بود که صدتا صدتا برایش اسلحه میآورد، او هم میرفت و اسلحهها را میخرید و میآورد.
آیا میدانستید اسلحهها را به چه کسانی میدهد؟
خیر، میگفت: «آنها را نشناسی برایت بهتر است؛ چون خودت و زن و بچههایت در معرض خطر قرار میگیرند.» من همیشه تا دم در خانهها با او میرفتم. درست هم میگفت. ساواک بهشدت در تعقیبش بود، اما هم به خواست خدا و هم تیزهوشی عجیبغریبش، جان به در میبرد. یکبار نزدیک بود همگی در تهران گیر بیفتیم. زن و بچهاش را تعقیب کرده و جایش را پیداکرده و تعقیب و مراقبت گذاشته بودند که دستگیرش کنند. او احساس خطر کرد و تصمیم گرفت به مشهد برود. من هم کمکش کردم. در مشهد کسی آنها را نمیشناخت. در آنجا خانهای را برایش گرفتیم و خانوادهاش را آنجا گذاشت و برای کارهایش به تهران میآمد و برمیگشت. من چون اهل مشهد بودم، دستم برای کمک به او در مشهد بازتر بود و هرچند وقت یکبار میرفتم و به او و خانوادهاش سر میزدم که مخصوصاً اگر از نظر مادی مشکلی داشته باشند، کمکی کنم.
با حضرت امام هم ارتباط داشت؟
بله، من در سال 53 در سفری به عتبات و نجف رفتم و او به من گفت: «به امام بگو که وضع مالی فلانی اینطور است، چهکار میشود کرد؟» گفت: «بگو این پیغام را شیخ علی تهرانی داده است، بعد هرچه ایشان گفتند، بیا و به من بگو.» من با ماشین و همراه خانواده به عتبات رفتم و حدود پانزده نامه خطرناک را هم برای حضرت امام بردم. لب مرز ماموران حسابی همه ماشین و چمدانها را گشتند. من نامهها را در جورابم پنهان کرده بودم و خوشبختانه خود مرا نگشتند. من رفتم و نامهها را خدمت امام دادم. ایشان فرمودند: «دیگران یک نامه را به زحمت میآوردند، تو چطور این همه نامه را آوردی؟!» عرض کردم که:«آقای اندرزگو الآن همراه خانواده در مشهد است و از من خواسته از شما بپرسم که زندگیاش را چگونه تامین کند؟» امام چهره درهم کشیدند و فرمودند که چنین کسی را نمیشناسند! عرض کردم همان شیخ علی تهرانی است. لبخندی زدند و فرمودند که: «از وجوهات خرج او و خانوادهاش را تامین کنید.»
پس امام نگاه مثبتی به ایشان داشتند؟
از برخورد امام چنین استنباطی میشد کرد. به هر حال، من برگشتم و تا مدتها زندگی او و خانوادهاش را از طریق وجوهات اداره کردیم تا یک روز که از مشهد زنگ زد و گفت: «فوری خودت را برسان که من دارم میمیرم!» پشت تلفن آدرس نمیداد، ولی من میدانستم کجا بروم. همیشه محل قرارمان مسجد محرابخان در خیابان طبرسی بود. من واقعا نگران بودم و نمیدانستم چه بلایی به سرش آمده است؟ قرار بود من در مسجد دو رکعت نماز بخوانم. او هم همین کار را بکند و بعد یک قرآن بردارد و پیش من بیاید و بگوید استخاره کن! به این ترتیب میخواستیم اگر کسی یکی از ما دو نفر را تعقیب کرد، تصور کند که کارِ استخاره دارد. خلاصه من رفتم به مسجد محراب و مشغول نمازخواندن شدم که دیدم کسی درحالیکه چوب زیر بغل دارد و عینک زده، لنگلنگان آمد! شناختن او در آن شکل و شمایل واقعاً سخت بود. دلم به شور افتاد که یعنی چه بلایی به سرش آمده؟ قرآنی را به من داد و گفت که استخاره کنم. پرسیدم: «مراقب بودی که کسی تو را تعقیب نکند؟» گفت: «بله!» گفتم: «پس برو آنطرف فلکه بایست، من ماشین آوردهام. میآیم و تو را برمیدارم.» او رفت و من به نماز ایستادم. بعد هم اطراف را پاییدم تا ببینم آیا کسی او را تعقیبکرده یا نه؟ وقتی خیالم راحت شد، رفتم و او را سوار ماشینم کردم.
موضوع از چه قرار بود؟
قصه از این قرار بود که چند روز قبل، چند نفر او را در چهارراه خواجه ربیع مشهد شناسایی میکنند. آخر عکس او را تکثیر و در تمام کشور پخش کرده بودند. مخصوصاً که بار آخر نصیری و بقیه را تهدید کرده بود که من به همه بدنم نارنجک بستهام و اگر نزدیک بشوید، همه کشته میشوید! میگفت مامورها بهخاطر همین تهدید، جرئت نمیکنند به من نزدیک بشوند و اگر هم قرار است کاری بکنند، از دور بکنند. میگفت آن روز هم وقتی متوجه میشود که ماموران دارند او را به هم نشان میدهند، فرار میکند و داخل کوچهای میشود. از دور به او ایست میدهند و وقتی نمیایستد، از دور به او تیراندازی میکنند که به لگنش میخورد. بعد او خود را داخل خانهای میاندازد و ماموران متوجه نمیشوند که او به کدام خانه رفته؛ صاحبخانه میپرسد که چه شده آقا؟ و اندرزگو میگوید من مریضم، اجازه بدهید یک ساعتی اینجا باشم، بعد میروم! مامورها هرچه میگردند، او را پیدا نمیکنند. بعد از دو سه ساعت، اندرزگو بیرون میآید و خود را به خانهاش میرساند. بیمارستان هم که نمیتوانست برود، در نتیجه هرجور که شده خودش زخم خودش را میبندد، ولی وقتی کارد به استخوانش میرسد، به من زنگ میزند. من در بیمارستان امام رضا علیهالسلام آشنا داشتم، از جمله برادر خودم. هرجور که بود او را با پرونده و عکس ساختگی در بیمارستان بستری کردیم و از دکتر جراحی که از انقلابیون ضدشاه بود و تازه از آمریکا آمده بود، خواستیم او را جراحی کند. در آن شرایط دشوار، بنده خدا هر کاری که از دستش برمیآمد کرد. هزینه جراحی هم 54 هزار تومان و بسیار سنگین بود.
چگونه تامین کردید؟
اول از همه رفتم پیش آقا (رهبر انقلاب) که در آن زمان مدرس رسائل و مکاسب بودند و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. بعد هم عرض کردم که: «خدمت امام بودم و ایشان اجازه فرمودند که از محل وجوهات، ایشان و خانوادهاش را اداره کنیم. الآن هم من دارم اجاره و هزینه زندگیاش را از همین محل تامین میکنم و وجوهات را هم از فلانی و فلانی میگیرم.» آقا وقتی حرفهایم را شنیدند، فرمودند: «هرچه پول که نزد من هست، به شما میدهم.» پولها را شمردیم، شد نه هزار تومان! بعد رفتم خدمت آقای طبسی. ایشان هم چهار تومان داشتند. بعد رفتم خدمت آقای محامی که وکیل و نماینده امام در مشهد بود، منتها آن موقع به یکی از روستاهای مشهد رفته بود. خودم را به آنجا رساندم و مبلغی هم از ایشان گرفتم. منتها تاکید کردند که به کسی نگویم پول را برای چهکاری گرفتهام؛ چون همیشه در اطراف منزل ایشان ماموران زیادی بودند. خلاصه به هر زحمتی که بود، هزینه معالجه اندرزگو را تامین کردیم و قرار شد خانم ایشان به مسجد سعد بیاید و پول را از من بگیرد. به ایشان گفته شده بود که تن دو پسرشان -که حالا ماشاالله برای خودشان مردان بزرگی شدهاند- لباس سفید بپوشانند که من آنها را از دور بشناسم و بعد که مطمئن شدم تحت تعقیب نیستند، بروم و پول را به ایشان بدهم. همین کار را کردیم و من پانزده هزار تومان به ایشان دادم و گفتم به فلان دکتر بدهید و بگویید که بقیه را هم میآورم. بار دوم هم ایشان آمد و پول را گرفت و برد. دفعه سوم که آمد، انگار دیگر طاقتش تاق شده باشد، زد زیر گریه که: «حاجآقا! بچههای من شناسنامه ندارند، من تا کی باید صبر کنم؟ چرا کسی به فکر ما نیست؟» او را دلداری دادم و گفتم: «خانم! صبر داشته باشید، سید دارد در راه خدا مبارزه میکند، این ایام میگذرد و انشاءالله آینده درخشانی در انتظار همه است، به خدا توکل کنید.» بالاخره اندرزگو از بیمارستان مرخص شد. حالش خیلی بهتر بود، ولی تحرک سابق را نداشت.
شواهد حاکی از آن است که شهید اندرزگو مورد اعتماد افراد بیشماری بود که به ایشان برای تهیه اسلحه و سایر امکانات، پول بسیار زیادی میدادند. چگونه است که برای اداره زندگی شخصی و بیماری، به این شکل در مضیقه قرار میگرفت؟
سید، حتی یک ریال از آن پولها را هم صرف مصارف شخصی نمیکرد. بسیار انسان مخلص و با تقوایی بود. هیچچیزی نداشت؛ نه خانهای، نه ماشینی! اواخر با یک موتور گازی اینطرف و آنطرف میرفت. زندگیاش را با حداقل هزینه و بسیار با صرفهجویی اداره میکرد. ما فقط سعی میکردیم اجارهخانهاش را بدهیم که دغدغه پیدا نکند و بتواند به کارهایش برسد. هر وقت به مشهد میرفتم، سعی میکردم قرضهای مختصری را که داشت، پرداخت کنم که بیش از حد دچار مضیقه نشود.
حدود چهارده سال مبارزه چریکی، آنهم در فضای امنیتی شدید رژیم شاه و ساواک -که یکی از بزرگترین سازمانهای امنیتی دنیا بود- در تاریخ مبارزات چریکی دنیا بینظیر است. شهید چگونه توانست این کار را بدون اینکه حتی یکبار دستگیر شود، انجام بدهد؟
اعتمادبهنفس، شجاعت مخصوصاً توکل و اخلاص بینظیری داشت. همه کارها را دقیق و سنجیده انجام میداد و هیچگاه بیگدار به آب نمیزد. هیچوقت ندیدم که دستپاچه یا حواسش پرت شود و یا سوژه به دست کسی بدهد. ششدانگ حواسش جمع بود. فوقالعاده شجاع بود.
پس چه شد که در شرایطی که فضای اجتماعی کاملاً باز شده بود و دیگر کمتر خطری متوجه مبارزین بود، به دام افتاد؟
من با قاتل او در زندان اوین صحبت کردم. آن موقع من با مرحوم آیتالله آذری قمی -که دادستان بودند- کار میکردم. البته اوایل به امر حضرت امام در زندان قصر، با شهید آیتالله قدوسی همکاری داشتم. قبل از اینکه قاتل او را اعدام کنند، از او پرسیدم: «چطور او را شناختی؟» جواب داد که: «نصیری به ما گفت این روزها که فضا بازترشده، او حتماً با رفقای قدیمیاش رفتوآمد خواهد کرد، آدرس و شماره تماس منزل آن رفقا را از ساواک و خانههایشان را تحتنظر بگیرید، بالاخره به یکی از آنها سر خواهد زد.» توی پروندهها میگردند و آدرس حاجاکبر صالحی را -که از رفقای قدیم او بود و لبنیاتفروشی داشت- پیدا میکنند. این حاجاکبر، مدتی هم در زندان اوین به ما کمک کرد. میگفت: «به او گفتم حواست را جمع کن. گفت کسی خانه تو را بلد نیست.» خلاصه قاتل او گفت: «که تلفن حاجاکبر صالحی را کنترل کردیم تا روزی اندرزگو از مشهد زنگ زد که من فلان ساعت فلان روز میآیم.»
در رمضان سال 57؟
بله، تهران که میآمد، هزار جا سر میزد و سراغ کارهایش میرفت. من ماه رمضانها برای تبلیغ به اینطرف و آنطرف میرفتم. اول ماه رمضان که او را دیدم، گفتم: «برنامهات چیست؟» گفت: «قرار است شاه برود آمریکا، من هم میخواهم در کنار فرودگاه، جابی را اجاره کنم و از آنجا با تفنگ دوربیندار، او را بزنم!» شهامتش در این حد بود که میخواست خود شاه را هم بزند.
خلاصه به تهران تلفن میزند و به حاجاکبر میگوید که: «من شب نوزدهم ماه رمضان به خانهات میآیم.» ساواک صدایش را ضبط میکند و مطمئن میشود که خود اوست. خیابان ایران را پنهانی زیرنظر میگیرند و نزدیک افطار او را میبینند. اندرزگو متوجه میشود و داخل کوچهای میرود. ماموران فریاد میزنند کارت تمام است، تسلیم شو! قاتلش میگفت: «قبلاً به ما گفته بود که به همه بدنم نارنجک میبندم و ما میترسیدیم نزدیک شویم و از همان دور گفتیم تکان نخور! او سعی کرد از دیواری بالا برود که ما به کمر و به پایش تیر زدیم و افتاد.» وقتی بالای سرش رسیدیم، تمام کرده بود.
به هر حال، او در کل چهارده سالی که مبارزه کرد، فقط دو بار لو رفت. یکبار همان چهارراه خواجه ربیع که گفتم، یکی هم این بار آخر، وگرنه همیشه با تغییر قیافه از چنگ ساواک میگریخت. گاهی شیخ میشد، گاهی عینک میزد، گاهی کتشلواری میشد. خلاصه هیچوقت او را به شکل قبلش نمیدیدید، برای همین شناسایی او برای ساواک خیلی سخت بود.
هرچند هوش و زیرکی شهید اندرزگو انصافاً بینظیر است، ولی به هر حال سبک برخی از مهارتها نیازمند آموزش است. ایشان این آموزشها را در کجا دیده بود؟ آیا همه آنها حاصل هوش و ابتکار خودش بود؟
ظاهرا هیئت موتلفه برای آموزش افرادش، برنامههایی داشت؛ مثلاً، تمرین تیراندازی میکردند. به همین دلیل هم شهید محمد بخارایی توانست آنقدر دقیق حسنعلی منصور را بزند و تیرش خطا نرود. قطعاً اندرزگو هم از این نوع آموزشها دیده بود.
در مشهد با کدام یک از علما در ارتباط بود؟ آیا با مقام معظم رهبری آشنایی نزدیک داشت؟
بهخاطر وضعیت خاصی که داشت، خیلی با دیگران ارتباط برقرار نمیکرد. یک وقتی در مشهد خدمت حضرت آقا رفتم و پرسیدم که: «مرا به خاطر میآورید؟» فرمودند: «بله، شما بودید که برای نجات جان شهید اندرزگو تلاش میکردید و نزد من هم میآمدید.» اندرزگو عمداً به سراغ کسی نمیرفت که زندگی افراد در معرض خطر قرار نگیرد. بیشتر کارهایش را بیواسطه انجام میداد.
چه شد که شما چنین حمایت همهجانبهای را از ایشان به عمل آوردید؟
ما همگی در خط امام و مقلد ایشان بودیم؛ بنابراین، از سال 44 به بعد، هرجا که برای تقویت خط امام کاری از دستمان برمیآمد، انجام میدادیم. طبیعتاٌ وظیفه همه ما بود که به انسان شریفی همچون اندرزگو که همهچیزش را در راه مبارزه با رژیم شاه در طبق اخلاص گذاشته و گاهی یکهوتنها در میدان مبارزه بود، کمک کنیم. در آن فضای سنگین امنیتی که همه به کنجی خزیده بودند و از سایه خودشان هم میترسیدند، اندرزگو در میدان مانده بود و به مبارزه ادامه میداد. وقتی آیتالله خزعلی دست سید را در دستم گذاشت و گفت از او مراقبت کن، انگار خدا دنیا را به من داد. اندرزگو به من گفت: «با قبول مسئولیت من خطر بزرگی را پذیرفتهای، زن و فرزند را رها کن، باید دنبال مبارزه برویم!» گفتم: «نمیشود، باید خانه را حفظ کنم.» گاهی ناچار میشد بهرغم اینکه تعقیبش کرده بودند، به خانه من پناه بیاورد؛ چون جایی را نداشت! خوشبختانه خانه ما دو تا در داشت و وقتی شرایط دشوار میشد، من روی پشتبام میرفتم و وقتی مطمئن میشدم کسی نیست، او را از در دیگر خانه بیرون میفرستادم. انصافاً اسطوره شجاعت و بیباکی بود.
پس از سالها وقتی به ایشان فکر میکنید، چه احساسی دارید و جایگاه ایشان را چگونه میبینید؟
من آدمی مثل او را در عمرم ندیدهام! انصافاً در پیشبرد انقلاب نقش بسیار مهمی داشت. ما شیوههای مبارزاتی را چندان بلد نبودیم. او بود که خیلی چیزها را به ما یاد داد. بسیار با اراده، قوی و محکم بود و جز به هدفش که براندازی رژیم شاه بود، به هیچچیز دیگری نمیاندیشید. ما وظیفه داشتیم هرکاری که از دستمان برمیآید، برای کمک به چنین انسان والا و یگانهای بکنیم.
از خبر شهادت ایشان چگونه با خبر شدید؟
ماه رمضان بود و من برای تبلیغ به رفسنجان رفته بودم. در آنجا شنیدم که شهید شده است. بهقدری ناراحت شدم که نفهمیدم بقیه ماه رمضان بر من چگونه گذشت! سعی کردم با خانوادهاش تماس بگیرم تا اینکه مطمئن شدم که خبر صحت دارد.
سخن آخر؟
شهید سیدعلی اندرزگو در بین شهدای انقلاب اسلامی و تاریخ معاصر از جایگاه بسیار رفیعی برخوردار است و ما واقعاً کسی مثل او را نداشتیم و اگر جانمان را هم در راه حفاظت از او میدادیم جا داشت! خدا رحمتش کند، حق بزرگی به گردن انقلاب دارد.