آقا خیلی مهربان بودند.یک روز با علی به باغی رفتیم.یکی از محافظان، دختربچهای داشت که آنجا بود علی به زور گفت: باید او را ببریم پهلوی امام.هنگامی او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود.آقا به علی گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم.
او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد.ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.
بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم.امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند این قدر با بچهها الفت داشتند و مهربان بودند.آقا تنها با علی این طور نبودند بلکه همه بچهها را دوست داشتند. «1»