یادداشت

من بچه‌ها را دوست دارم

اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمی‌‏رفتیم، وقتی می‌‏آمدیم، می‏‌گفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا می‏‌شناسید؟ یعنی این طور مراقب اوضاع بودند.اینقدر متوجه بودند.

من بچه خودم را، فاطمه را، بعضی اوقات می‏‌بردم.یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم می‌‏زنند.تا سلام کردم گفتند: «بچه‌‏ات کو؟» گفتم: «نیاورده‌‏ام، اذیت می‏‌کند.» به حدی ایشان ناراحت‏ شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می‏‌خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی‏» .اینقدر روحشان ظریف بود.می‏‌گفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچه‌‏ها را دوست دارید؟ چون بچه‏‌های ما هستند دوستشان دارید؟» می‏‌گفتند: «نه، من به حسینیه که می‏‌روم، اگر بچه باشد حواسم می‏‌رود دنبال بچه‌‏ها.اینقدر من دوست دارم بچه‌‏ها را.بعضی وقت‌ها که صحبت می‏‌کنم، می‌‏بینم بچه‌‏ای گریه می‌‏کند یا بچه‌‏ای دارد دست تکان می‌‏دهد یا اشاره به من می‌‏کند.حواسم می‏‌رود تو بچه‌‏ها. «1»

«۱»- زهرا اشراقی - سروش - ش ۴۷۶



من بچه‌ها را دوست دارم؛ 14 دی 1393

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: