اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمیرفتیم، وقتی میآمدیم، میگفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا میشناسید؟ یعنی این طور مراقب اوضاع بودند.اینقدر متوجه بودند.
من بچه خودم را، فاطمه را، بعضی اوقات میبردم.یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم میزنند.تا سلام کردم گفتند: «بچهات کو؟» گفتم: «نیاوردهام، اذیت میکند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه میخواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی» .اینقدر روحشان ظریف بود.میگفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچهها را دوست دارید؟ چون بچههای ما هستند دوستشان دارید؟» میگفتند: «نه، من به حسینیه که میروم، اگر بچه باشد حواسم میرود دنبال بچهها.اینقدر من دوست دارم بچهها را.بعضی وقتها که صحبت میکنم، میبینم بچهای گریه میکند یا بچهای دارد دست تکان میدهد یا اشاره به من میکند.حواسم میرود تو بچهها. «1»