امام به توت خیلی علاقه داشتند.تا فصل توت میشد ما از درختی که در حیاط بود جمع میکردیم و خدمت ایشان میبردیم.یک بار سکویی گذاشته بودم که توسط آن از درخت توتی که در حیاط امام بود بتوانم توت بیشتری جمع کنم.سکویی نسبتا بلند بود. بعد از مدتی توت چیدن ناگهان احساس کردم سکو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط کردم و بیهوش شدم.کسی که پله را گرفته بود وقتی مرا در حال بیهوشی دیده بود بلافاصله به کمک چند نفر مرا به بیمارستان نزدیک حسینیه و بعد به بیمارستان بقیه الله بردند.و با بستن وزنههای سنگین به گردنم در نهایت ناامیدی به معالجه من پرداختند.چون احتمال زیاد میدادند که بر اثر اصابت سرم از آن ارتفاع به موزاییکهای کف حیاط نخاعم قطع شده باشد.
اعضای بیت روز اول سعی کرده بودند که امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این ناراحتی بر قلب مبارک ایشان اثر بگذارد.روز دوم که امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را از کم و کیف قضیه مطلع میکنند و آقا فرموده بودند که از طرف من همین الان بروید به بیمارستان و از حاج عیسی عیادت کنید و خبری بیاورید با اینکه من در بخش «سی سی یو» بودم و ملاقاتی هم نداشتم اما مسوولین تا شنیدند که آقای بهاءالدینی و یک نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمدهاند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند که مرا عیادت کنند.پس از بهبودی نسبی خدمت ایشان رسیدم در حالی که جمعی با امام ملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره کردند برایم صندلی بگذارند که بنشینم.بعد که خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت کردم خیلی هم دعایت کردم» آن موقع بود که فهمیدم علت اینکه همه مطمئن بودند که بایست نخاعم قطع بشود و نشد به دلیل دعای امام بود.بعد فرمودند: «حاج عیسی دیگر بالای درخت نرو» گفتم: «چشم» پس از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم.یک روز دیدم توی یک بشقاب چند دانه خرمالو برای من از طرف امام آوردند و گفتند که ایشان گفته: «بدهید به حاج عیسی» من گفتم که حکمتی در آن هست.امام با این کارشان که سراپا محبت و درس است میخواستند به من بفهمانند که متوجه شوم برای چیدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آوردهام.وقتی آنها از امام میپرسند برای چه این خرمالوها را برای حاج عیسی فرستادهاید؟ امام فرموده بودند این را دادم که حاج عیسی اینها را ببیند و ارزش آنها را ببیند و بداند که رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص کرده است. «1»