یادداشت

امام خمینی به روایت خادمش

حاج عیسی جعفری فرزند اسدالله ، پیرمرد فرزانه ای که در میان مردم ایران به «خادم امام» اشتهار دارد ، در سال 1306 در روستایی نزدیک قم به نام ابرجس به دنیا آمد. وی قبل از پیروزی انقلاب در قم دکان جگرکی داشت. با پیروزی انقلاب و اقامت حضرت امام در جماران، مرحوم حاج احمدآقا که در جستجوی فردی مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد، از طریق خواهر حاج عیسی که اقلیم خانم نام داشت و مدت‌ها در نجف خدمتگزار بیت حضرت امام بود، حاج عیسی را به تهران فرا میخواند و او با رها کردن کار و کسب و منزل خود به تهران میآید و از سال 1360 جزو اولین کسانی میشود که به خدمت صادقانه در دفتر حضرت امام میپردازد. آن چه می خوانید بخشی از خاطرات حاج عیسی است:
من بچه قم هستم ولی تقریبا نزدیک 45 سال است که در تهران زندگی میکنم. در سال 1343 که حضرت امام از زندان آزاد شده بودند ما در تهران سکونت داشتیم. با شنیدن خبر آزادی امام ما هم به قم برای دیدار ایشان رفتیم و یک هفته در قم ماندیم.
در طول آن یک هفته هر روز به منزل ایشان میرفتیم و در صف جمعیت میایستادیم و ایشان را زیارت میکردیم. ظهر که میشد پشت سر امام به نماز میایستادیم. در پائین اتاقی که حضرت امام مینشستند زیرزمینی بود که مردم در صف منظم به دست‌بوسی ایشان می‌آمدند و سپس از طریق آن زیرزمین خارج میشدند. من نیز همانند مردم دست ایشان را میبوسیدم و از طریق زیرزمین دوباره به حیاط میآمدم و خودم را برای نماز آماده میکردم.
روزی در صدد برآمدم که کتاب کشف اسرار حضرت امام را تهیه کنم. اما خوب این کتاب قدغن بود. یک دوستی در قم داشتم، پیش او رفتم و از ایشان راهنمایی خواستم. وی گفت در خیابان ارم یک شیخ کتابفروشی هست پیش ایشان میروید و میگوئید مرا فلانی روانه کرده و گفته یک نسخه کتاب کشف اسرار به من بدهید. من پیش آن شیخ رفتم و خودم را معرفی کردم. ایشان گفت فردا بیایید تا برایتان تهیه کنم. فردا دوباره پیش شیخ رفتم اما شیخ دوباره قول روز بعد را داد. این موضوع سه مرتبه تکرار شد. روز سوم به اصطلاح از داخل یک زیرزمین کتاب را آورد و روی میز گذاشت. وقتی هدیه‌اش را به شیخ میدادم گفت این کتاب را از من نخریدید. یعنی اگر شما را گرفتند نگوئید از من خریده‌اید.

من در تهران لباس فروش بودم و دوره میگشتم. روزی در داودیه بودم که یکدفعه دیدم از خود قلهک تا کلانتری صبا همه پاسبان‌ها سوار بر اسب ایستاده‌اند. از آن طرف به آن سمت رودخانه به اصطلاح خیابان ظفر رفتم. آنجا پرورشگاهی بود که به آن پرورشگاه معنوی میگفتند. دیدم که پاسبان‌ها تا آنجا هم به صف ایستاده‌اند. با بقچه لباسی که روی دوشم بود متوجه خانه‌ای شدم که در آنجا رفت و آمد بود. از یکی پرسیدم که اینجا چه خبر است؟ گفت حضرت امام را از زندان به اینجا آورده‌اند. هرچه سماجت و کوشش کردم که آنجا خدمت امام برسم اجازه ندادند.
خواهر من در نجف خدمتگزار بیت امام بود. ایشان تعریف میکرد: در نجف که بودیم حضرت امام در خانه محقری سکونت کرده بودند. ما از یخچال و این‌گونه امکانات محروم بودیم و مواد غذایی و غیره را به اندازه مصرف تهیه میکردیم و اگر چیزی مثلا میوه یا گوشت اضافه میآمد مجبور بودیم آنها را در ته چاهی که چهل پله پائین میخورد قرار بدهیم که به اصطلاح هوای آنجا خنک بود. به هنگام نیاز هم آن مسیر را طی میکردیم و مواد غذایی را میآوردیم و مصرف میکردیم. هرچه خانم به حضرت امام میگفت که ما به یخچال احتیاج داریم برای ما یک یخچال تهیه کنید، امام میفرمودند،‌ من پول ندارم، اگر شما پولی دارید بدهید تا برایتان یخچال بخرم. روزی حاج‌آقا مصطفی تشریف آورد و به خانم گفت که چقدر پول دارید. خانم هم پس‌اندازهایش را به حاج‌آقا مصطفی داد و ایشان رفت و یک یخچال قسطی خرید و آورد. زندگی امام در نجف به این شکل بود. اما در کربلا منزلی بود که مالک آن یک نفر کویتی بود. در آن منزل همه وسایل و امکانات زندگی وجود داشت و ما هر از گاهی که در کربلا بودیم در رفاه و آسایش بودیم.
آقای رحیمیان تعریف میکرد وقتی که در نجف اشرف بودیم، روزی یکی از بزرگان فوت کرده بود و ما به همراه حضرت امام به مراسم آن فرد رفتیم. دم در مسجد، حضرت امام نگاهی کردند و فرمودند برگردید. عرض کردیم آقاجان چرا؟‌ فرمودند، جا نیست که من پابرهنه یا با کفش بروم تا وارد مسجد شوم و مجبورم پایم را روی کفش مردم بگذارم که من هیچ وقت این کار را نمیکنم.
در سال 1360 حاج احمدآقا میفرمایند که ما به فردی نیاز داریم که شب و روز اینجا باشد و در خدمت امام قرار گیرد. خواهرم که از زمان نجف در خدمت بیت امام بود مرا معرفی میکند و میگوید که من برادری دارم که در تهران زندگی میکند. حاج احمدآقا میپرسد چه کاره است خواهرم جواب میدهد که دکان دارد و با کسی شریک هست. حاج احمدآقا از سوابق من سوال میکند و سپس میگوید تلفن بزنید و بگوئید بیاید. به من تلفن کردند و من دکان و خانه و زندگیام را رها کردم و به بیت آمدم و ماندگار شدم. روزهای اول وظیفه‌ام جواب دادن به تلفن بود و اگر حضرت امام کاری داشتند بلافاصله پیغام میدادند که من بروم و انجام دهم. اگر ایشان با کس دیگری هم کاری داشتند میرفتم خبر را میرساندم و جوابش را برای حضرت امام میآوردم. آرام آرام رفت و آمد و گفت‌وشنود و نسبت به همدیگر شناخت بیشتری پیدا کردیم، به گونه‌ای که به اصطلاح امام هرکاری داشتند بلافاصله زنگ میزدند و مرا صدا میکردند و من به خدمتشان میرسیدم. مثلا مهر ایشان بر اثر سجده بسیار کثیف میشد من آن را تمیز میکردم. علاوه بر آن اگر ایشان با آقای انصاری یا آقای توسلی و گاهی وقت‌ها حتی با خود حاج احمدآقا کاری داشتند به من میگفتند که مثلا برو به احمد بگو بیاید کارش دارم. من هم میآمدم و ایشان را در جریان قرار میدادم. یا اگر حضرت امام پیغامی داشتند به آقایان میرساندم.
چند بار هم اتفاق افتاد که من روزنامه‌ها را پیش امام میبردم؛ روزهای زمستان روزنامه‌ها کمی دیرتر میرسید؛ وقتی آنها را پیش امام میبردم ایشان میگفت من روزنامه میخواهم، شب نامه که نمیخواهم، سعی کن روزنامه را زودتر بیاوری. لذا من بعد از آن دیگر صبر نمیکردم که روزنامه را به بیت بیاورند، خودم میرفتم و از کیوسک میخریدم و میآمدم.
ایشان صبح‌ها نیم ساعت قدم میزدند. وقتش هم ساعت 9 بود. وقتی ملاقات‌هایشان تمام میشد نیم ساعت پیاده‌روی میکردند. در موقع قدم زدن هم سه کار انجام میدادند: در یک دستشان تسبیح بود و ذکر خدا را میگفتند، در دست دیگرشان هم رادیو بود و اخبار گوش میدادند،‌ یک روز کارشان هم در واقع همان قدم زدن بود که دکترها توصیه کرده بودند. در ایامی که حالشان خیلی مساعد نبود ما در طول مسیر صندلی میگذاشتیم و حضرت امام چند قدم که راه میرفتند روی آن صندلی مینشستند و رفع خستگی میکردند دوباره ما آن صندلی را برمیداشتیم و کمی جلوتر میبردیم و قرار میدادیم تا چنانچه امام احساس نیاز کردند روی آن بنشینند و رفع خستگی کنند و نفسی تازه نمایند.
حضرت اما دو دستگاه رادیو داشتند و همیشه سعی میکردند اخبار رادیو اسرائیل و امریکا را گوش بدهند؛ معمولا هم بعد از نماز مغرب اخبار را گوش میدادند. اگر یکی از آن رادیوها خراب میشد بلافاصله به من زنگ میزدند، من خدمت میرسیدم و رادیو را از امام میگرفتم و آن را به آقای انصاری یا آقای رحیمیان میدادم؛ این آقایان آن رادیو را تنظیم میکردند و من دوباره آن را پیش امام میبردم و ایشان استفاده میکردند.
برخورد حضرت امام به کودکان خیلی مهربانانه و عجیب بود. روزی عده‌ای از شهر دزفول برای ملاقات آقا آمده بودند و در حسینیه مستقر شدند. آقای انصاری به من زنگ زد و گفت که سه تا از بچه‌های شهید خدمت امام نرسیدند ولی دلشان میخواهد ایشان را زیارت کنند. شما بیا و اینها را خدمت امام ببر. من آنها را نزد امام بردم. حضرت امام در ایوان روی تخت‌شان نشسته بودند و در حال مطالعه بودند. ایشان تا بچه‌ها را دیدند نوازش کردند و به سر و صورتشان دست کشیدند و به هر کدامشان پانصد تومان پول دادند و من آنها را با دل خوشی و روی بای آوردم.
یک بار آقای حسن صانعی پسر خودش و پسر آقای نظام‌زاده را به اینجا آورده بود. او به من گفت که این بچه‌ها دلشان برای آقا تنگ شده است، اینها را پیش امام ببر تا امام را ببینند. من آنها را نزد امام بردم. امام دست به سر و صورت آن بچه‌ها کشیدند و نوازش کردند سپس به من گفتند که از طرف من به هر یک از این بچه‌ها دویست تومان بده و بعدا هم یادم بینداز که آن را به شما برگردانم. من به هرکدام از بچه‌ها دویست تومان دادم. دو سه روز بعد حضرت امام در حال قدم زدن بودند. پیش‌شان رفتم و عرض کردم آقا فرموده بودید که آن مبلغی را که به بچه‌ها دادم یادتان بیاورم. حالا آمدم فقط برایتان یادآوری کنم که من از طرف شما به هر یک از آن بچه‌ها دویست تومان پول دادم. حضرت امام رفت و یک هزار تومانی برای من فرستاد. پیش خودم گفتم امام یقینا اشتباه کرده است. هزار تومان را برداشتم و پیش امام رفتم. به ایشان عرض کردم آقا تعداد بچه‌ها سه نفر بود و من ششصد تومان پول دادم اما شما هزار تومان برای من فرستادید. ایشان لبخندی زدند و فرمودند آن هم هدیه من به شماست.
علی دو روز بود که به دنیا آمده بود. آن روز مادرش علی را بغل من داد. من تا علی را گرفتم چشم‌هایش را باز کرد. مادرش گفت که حاج عیسی چه شانسی داری؟ ما دو روز علی را در بغل امام گذاشتیم و ایشان اذان و اقامه در گوش علی خواندند اما علی چشم‌هایش را باز نکرد.
یک شب علی پیش من آمد و بنا کرد به گریه کردن که امام با من قهر کرده است. گفتم آقا با کسی قهر نمیکند چرا با تو قهر کرده. بیا برویم پیش آقا و علت را بپرسیم. علی را بغل کردم و خدمت حضرت امام رسیدم. موقع نماز بود. به آقا گفتم علی میگوید که آقا با من قهر کرده است ‌آیا شما با علی قهر هستید؟ آقا فرمودند نه حاج عیسی، من با هیچ کس قهر نمیکنم. آقا سپس آهسته به من فرمودند که موضوع این‌گونه بود که علی مدام در را باز و بسته میکرد و من میترسیدم دستش لای در بماند به او گفتم این کار را نکن و چون حساس است به او برخورد و فکر کرد من با او قهر هستم.
حضرت امام چون علی را هنگام نماز پیش خودشان میآوردند و علی در کنار ایشان به نماز میایستاد لذا آن شب هم من علی را بردم و دست و صورتش را شستم و او خدمت امام رفت و امام را بغل کرد و بوسید و در کنار امام به نماز ایستاد.
شب‌ها ساعت ده که حضرت امام میخواستند بخوابند علی مزاحمشان میشد با ایشان بازی میکرد و نمیگذاشت امام استراحت کنند. یکبار به من زنگ زدند، من خدمتشان رفتم. ایشان فرمود علی را ببر سرش را گرم کن تا من بخوابم. ساعت 11.5 هم اگر بیدار نشدم بیدارم کن. گفتم چشم. علی را آوردم و همینکه روی سینه‌ام خواباندم، علی یک گاز از سینه‌ام گرفت که سینه‌ام زخم شد. ساعت 11.5 به سراغ امام رفتم و دیدم که ایشان در را از داخل قفل کرده‌اند. ایشان فکر میکردند من نمیتوانم از عهده نگهداشتن علی بربیایم و علی دوباره به سراغشات خواهد رفت لذا در را از داخل قفل کرده بود که علی نتواند وارد اتاق شود. از داخل آشپزخانه به داخل اتاق رفتم و بالای سر امام رسیدم. علی تا امام را دید خودش را از بغل من به بغل امام انداخت. امام از خواب بیدار شدند و علی را در بغل گرفتند و بوسیدند.
ایشان ظهرها یک مقدار گوشت که بار میگذاشتند آب گوشت را میل میکردند و گوشت‌هایش را نمیخوردند. اتفاقا آن گوشت‌ها را من میخوردم چون زخم معده داشتم و مجبور بودم گوشت بخورم و این زخم معده من سابقه 25 ساله داشت که الحمدلله آن گوشت‌هائی را که خوردم سبب بهبودی زخم معده‌ام شد.
هنگام ناهار امام به اتاقی که خانم داشتند میرفتند و آنجا با خانمشان غذا میل میکردند. شام را نیز خانم خدمت امام میآمدند و با هم شام میخوردند. اواخر که دکترها دستور داده بودند من ناهارشان را درست کنم سر ساعت یک ایشان برای خوردن ناهار میآمدند و اگر ناهارشان یکی دو دقیقه دیر میشد سر سفره مینشستند و معمولا از هرچه در سفره بود میل میکردند و منتظر نمیماندند که غذایشان را سر سفره بیاورم. شام هم همیشه حاضری میل میکردند، صبحانه‌شان هم فقط نان و پنیر و چای شیرین بود.
در حیاطی که حضرت امام زندگی میکردند لامپی بود که صبح‌ها باید این لامپ را خاموش میکردیم؛ یک بار که حضرت امام تذکر دادند ما یادمان رفت آن را به موقع خاموش کنیم. روز سوم که شد امام ناراحت شدند و گفتند: خانه من و گناه؟ ‌چرا این لامپ را خاموش نمیکنید الان که هوا روشن است یا آن را خاموش کنید یا اینکه کلید آن را سمت من بگذارید تا خودم آن را خاموش کنم.
روزی حضرت امام در حال رفتن به حسینیه برای ملاقات با مردم بودند. جمعیت زیادی هم جمع شده بودند. آقایان توسلی و انصاری و چند نفر دیگر هم در حیاط بودند. حضرت امام تا نزدیکی در حسینیه رفتند و به یکباره به اتاقشان نگاهی انداختند و دیدند که لامپ اتاق روشن است از دم حسینیه برگشتند و به سمت اتاقشان رفتند و لامپ را خاموش کردند و دوباره به سمت حسینیه به راه افتادند.
حضرت امام در طول شبانه‌روز هر چند ساعت یکبار قرص میخوردند. ما لیوان را پر از آب میکردیم و به ایشان میدادیم تا قرصشان را میل کنند. ایشان قرصشان را با مقداری از آب لیوان میخوردند و باقیمانده آب را دور نمیریختند بلکه کاغذی روی آن میگذاشتند تا گرد و غبار به داخل لیوان وارد نشود و دقایق و ساعاتی بعد که میخواستند قرص بخورند همان آب لیوان را میخوردند.
امام در مصرف آب خیلی صرفه‌جویی میکردند من خودم بارها دیدم ایشان وقتی وضو میگرفتند یک مشت پر از آب میکردند و شیر آب را میبستند و با آن آب صورتشان را میشستند، دوباره شیر آب را باز میکردند و مشت‌‌شان را پر از آب میکردند. یعنی هر دفعه یک مشت آب برمیداشتند و مواظب بودند آب زیاد مصرف نکنند.
روزی در حیاط مشغول آب پاشیدن به درخت‌ها بودم. حضرت امام در حال عبور از حیاط بودند تا مرا دیدند فرمودند که این آب خوردن نباشد که این‌گونه میپاشی؟ عرض کردم نه،‌ آقاجان این آب چاه است. فرمودند آب چاهی نباشد که مردم از آن استفاده میکنند؟ گفتم نه آقا جان، این آب چاهی است که فقط برای آب دادن به گل و درخت حفر شده است. دیگر حرفی نزدند.
روز دیگر که تشریف آوردند من آب میپاشیدم. فرمودند که همین آب چاه را هم زیاد مصرف میکنی. که از آن به بعد آب‌پاشی را به افراد دیگر محول کردم.
روزی یکی از اعضای خانواده امام سیبی را که نصف آن خراب شده بود داخل سطل زباله انداخته بود که حضرت امام آن صحنه را دیده بودند و به اصطلاح به آن فرد تغیر کرده بودند که چرا این نعمت خدا را میگذارید خراب شود؟ چرا همه آن را مصرف نمیکنید؟
آقای دکتر منافی پدرش را برای اصلاح دندان‌های حضرت امام میآورد. خود دکتر یک فرزندی داشت که او را هم با خودش میآورد. روزی آن پسر دستهایش را شست و از داخل جعبه دستمال کاغذی یک دستمال بیرون کشید و دستهایش را خشک کرد و در همان حین دوباره به سمت جعبه دستمال کاغذی دست برد تا دستمال دیگری بردارد که حضرت امام دستش را گرفتند و فرمودند، همان یک دستمال برای خشک کردن دست و صورت کافی است. امام تا این حد حساس بودند و ملاحظه کسی را نمیکردند.
خوراک حضرت امام در وعده شام غذای حاضری بود. دو یا سه لقمه نان و پنیر با دو سه حبه انگور یا دو سه لقمه نان و پنیر با دو سه قاچ خربزه بود. ما چون میدانستیم شام حضرت امام همین غذاست جلوتر تهیه میکردیم و برای مواقعی که مواد غذایی گران میشد و یا گیر نمیآمد ذخیره میکردیم، چون اگر مواد غذایی گران میخریدیم ایشان میل نمیکردند و میگفتند چرا گران خریدید. ما هر 15 روز یکبار صورت حساب مخارج منزل امام را به ایشان میدادیم و ایشان مرور میکردند. یادم هست که یکبار یک کیلو خیار خریده بودیم به مبلغ بیست تومان. ایشان وقتی صورت حساب را دیده بودند فرمودند دیگر خیار نخرید. قبل از آن خیار کیلویی ده تومان بود و به یکباره بیست تومان شده بود و ما که یک کیلو خریده بودیم فرمودند خیار نخرید چون گران است. ایشان از هرجهت مواظب بودند. میفرمودند:‌ نان زیاد نخرید به اندازه مصرف بخرید. مواظب باشید، حیف و میل نشود.
در حیاط بیت درخت توتی بود که هر وقت توت‌هایش میرسید میچیدم و داخل یک بشقاب کوچک قرار میدادم و خدمت حضرت امام میبردم. ایشان آن توت‌ها را میخوردند و خوشحال میشدند. حتی از درخت شاه‌توت هم برای ایشان میچیدم. ایشان دو سه تا شاه‌توت هم میخوردند. یکبار در حال چیدن توت بودم که از نردبان به پائین افتادم و گردنم آسیب دید. مدت کوتاهی گذشت و هنوز به اصطلاح آن گردن‌بند به گردنم بود. چند دانه توت چیده بودم که حضرت امام مرا دیدند و فرمودند که حاجی تو باز هم بالای درخت میروی؟ عرض کردم: نه آقا جان من این توت‌ها را از همین پای درخت جمع کرده‌ام. چند روز بعد وقتی مقداری توت چیدم و آوردم، دیدم که نخوردند. فهمیدم که ایشان به عنوان توبیخ من آن توت‌ها را نخوردند. دو سه روز بعد به ایشان عرض کردم: آقا جان اجازه بدهید من بروم از پائین درخت برایتان توت بچینم. فرمودند: نه خیر، شما دیگر نیازی نیست بالای درخت بروید. از آن به بعد بالای درخت رفتنم قدغن شد.
روزی در حیات بیت بودم که دیدم حضرت امام پشت شیشه در اتاقشان ایستاده‌اند و یک دستمال استریلیزه شده دستشان است. تا مرا دیدند با دست اشاره کردند که پیش‌شان بروم. دیدم مگس بزرگی پشت شیشه گیر کرده و مدام خودش را به شیشه میزند و حضرت امام میخواهد آن را بگیرد و بیرون رهایش کند، اما این مگس بالا و پائین میرود و نمیشود آن را گرفت. به من فرمود که حاجی بیا این مگس را بگیر و بیرون ول کن. سه مرتبه پشت سر هم فرمودند که مواظب باش آن را نکشی. حضرت امام سپس از اتاق خارج شدند. مانده بودم که با آن مگس چه کار کنم خیل تلاش کردم که آن را بگیرم ولی نمیتوانستم. خلاصه ضربه‌ای به او زدم و مگس روی زمین افتاد. آن را برداشتم و در بیرون از اتاق رهایش کردم و رفت.
حضرت امام به خانمشان خیلی محبت داشتند و با او خیلی مهربان بودند. اگر کسی برخلاف نظر خانم عمل میکرد حضرت امام از آن شخص ناراحت میشدند.
حضرت امام به زیردستانشان هم محبت داشتند. من هر روز صبح که به خدمت ایشان میرسیدم و عرض سلام میکردم، ایشان متقابلا سلام میدادند و لبخند میزدند و من هم لبخند میزدم. سپس احوال همدیگر را میپرسیدیم. خیلی با هم صمیمی بودند.
حضرت امام ساعت 2 بعد از نیمه‌شب بیدار میشدند و مشغول ادای نماز شب و مناجات و مطالعه قرآن میشدند. ایشان آن‌قدر زهد داشتند که درباره شخصی چون من به حاج احمدآقا فرموده بودند که خدا انشاءالله مرا با حاج عیسی محشور کند. این زهد امام را میرساند که ایشان شان و منزلتشان را تا حدی پائین میآوردند که خودشان را هم شان و حتی پائین‌تر از من تلقی کرده‌اند.
روزی آقای ایوبی زنگ زد و گفت که ما سه تا استخاره و سه تا قند و مقداری آب میخواهیم که به دست حضرت امام تبرک شود. من آب و قند خدمت امام بردم آنها را تبرک کردند. سپس سه بار استخاره کردند. به دنبال آن عرض کردم آقا یک مریضی هم التماس دعا کرده که از شما بخواهم برایش دعا کنید. امام همه خواسته‌های مرا انجام دادند. خودم خجالت کشیدم و به آقا عرض کردم آقاجان من در طول روز چند بار مزاحم شما میشوم امیدوارم مرا ببخشید. ایشان سرشان را بلند کردند و نگاه معناداری به من انداختند که هنوز هم آن نگاه در ذهنم هست. سپس فرمودند من دوست دارم شما را که اینجا میآیید و با من صحبت میکنید.
با فرا رسیدن ایام ماه مبارک رمضان حضرت امام به بنده دستور میفرمودند که بالای پشت بام برو و ببین که ماه را میتوانی ببینی یا نه. من هر شب بالای پشت بام میرفتم چه اول ماه و چه آخر ماه، آسمان را نظاره میکردم و میآمدم و به ایشان خبر میدادم. دستور دیگر ایشان در ماه مبارک رمضان این بود که ملاقات‌هایشان قطع شود. ایشان در ماه مبارک رمضان با هیچ کس ملاقات نداشتند.
میفرمودند که برای مردم ایجاد مزاحمت میشود آنها با دهان روزه مجبورند بیایند و در صف بایستند و معطل شوند و وقت خودشان را صرف دیدن من کنند، ‌لذا میفرمودند که ملاقات نباشد. البته با فرصت بدست آمده در ماه مبارک رمضان حضرت امام بیشتر مشغول خواندن نماز و قرآن میشدند. حضرت امام به قرآن واقعا علاقه داشتند و همیشه قرآن میخواندند.
معمولا خودشان میفرمودند که چند جزء قرآن میخوانند ولی حاج احمدآقا چند مرتبه فرمود که حضرت امام در ماه مبارک رمضان پنج مرتبه قرآن ختم میکنند. حدس خود من این است که ایشان در روز سه جزء قرآن میخواندند.
روزها ساعت 6 میآمدند و در اتاق محل کارشان که به غیر از ماه رمضان محل ملاقات مردم و شخصیت‌ها بود روی نیمکت مینشستند و شروع میکردند به خواندن قرآن. من گاهی برای انجام امور وارد اتاق میشدم، میدیدم که ایشان همیشه قرآن را روی دست دارند از اینرو روزی به یکی از برادرانی که در پادگان بلال بود گفتم که شما میتوانید یک رحل بلند درست کنید که حضرت امام قرآن را روی رحل بگذارند و به هنگام تلاوت قرآن دست‌شان درد نگیرد. ایشان قبول کرد و دستور داد رحلی درست کردند و من آن را خدمت حضرت امام بردم. امام عادتشان بر این بود که اگر کسی چیزی میآورد ایشان تشکر میکردند. نمیگفتند من نمیخواهم، چرا این را درست کرده‌ای؟ تشکر میکردند. خلاصه من آن را خدمت امام بردم و ایشان قرآن‌شان را روی رحل گذاشتند و از آن شخص تشکر و قدردانی کردند.
دستور دیگر حضرت امام در ماه مبارک رمضان این بود که ما نباید در آن ماه در بیت اجاق روشن میکردیم. با اینکه دکترها گفته بودند روه برایشان ضرر دارد ولی ایشان اجازه نمیدادند برایشان ناهار درست کنم و میفرمودند شعله اجاق روشن نشود.
یک بار آخرهای ماه مبارک رمضان بود که ایشان به من فرمودند اول فجر فردا با آقای توسلی به بلندیهای لشکرک بروید و ببینید فجر چه موقع است زمان دقیق آن را معین کنید. موضوع را به آقای توسلی گفتم اما متاسفانه به دلیل مشغله‌های کاری آقای توسلی نتوانستیم این دستور امام را اجرا کنیم.
یادم هست که ایشان حلول ماه شوال را به دقت پیگیری میکردند. از لندن زنگ زدند و خدمت آقا عرض کردند که آقای خویی عید اعلام کرده‌اند آیا ما به پیروی از ایشان افطار کنیم یا نه؟ ایشان فرمودند آقای خویی در محیط خودش میتواند حکم کند از آن گذشته افق آنجا با اینجا فرق میکند و ممکن است ماه در آنجا قابل رویت باشد و اینجا نباشد. آن آقایانی که زنگ زده بودند وقتی جواب امام را گرفتند چون مقلد امام بودند روزه‌شان را افطار نکردند. ایشان مدام از چند نفر سوال میکردند که با قم تماس گرفتید؟ آیا کسی از حوزه علمیه قم ماه را ندیده است؟ آیا در مشهد کسی ماه را ندیده است؟ جواب میآمد که مثلا در قم یا مشهد یا کرمانشاه علما ماه را دیده‌اند. امام سوال میکردند که چه کسی دیده است؟‌ وقتی اسم آن عالم را میپرسیدیم آن وقت امام قبول می کردند. در این زمینه خیلی ملاحظه و دقت میکردند.
آن چیزی که من دیده‌ام این بود که حضرت امام ساعت 2 بعد از نیمه‌شب بلند میشدند. اول نماز میخواندند بعد هم مشغول مطالعه قرآن میشدند و نزدیکیهای صبح هم مشغول مناجات میشدند. گریه میکردند، ضجه میزدند و مناجات میخواندند به گونه‌ای که صدایشان تا بیرون از اتاق میآمد. البته من قرآن سر گرفتن امام را در ماه مبارک رمضان ندیدم. پیش امام رفتن هم این‌گونه نبود که هر کسی هر موقع دلش خواست برود و ببیند امام چه میکند اما من میرفتم و از پشت شیشه اتاق میدیدم که امام مشغول تلاوت قرآن و یا نماز و یا مناجات هستند.
شب‌های نوزدهم ماه مبارک رمضان که میشد حاج احمد‌آقا تهیه و تدارک افطار میدید و در خانه‌ای که خانم امام سکونت داشت افطاری میداد. هر کسی هم که متوجه افطار میشد میآمد، آزاد بود. شب‌های دیگر هیچ خبری نبود.
یکی از شب‌های نوزدهم من دو برادر جانبازم را هم سر آن سفره افطاری بردم آن شب آیت‌الله خامنه‌ای و آقای رفسنجانی هم بودند. جالب آنکه حضرات به امام گفتند که آقا ما دوست داریم افطاری در کنار شما باشیم و افطار را با هم بخوریم. حضرت امام فرمودند که من یک آب جوش با شما میخورم و شام را باید پیش خانم بروم. ایشان احترام خاصی به خانم داشتند. آن شب آب جوشی با آقایان خوردند و سپس حرکت کردند و رفتند.
هر وقت که ایام شهادت یکی از ائمه اطهار بود یا یکی از عزیزان ما شهید میشدند حضرت امام خیلی محزون میشدند، حالت گرفته‌ای داشتند و بارها همین‌طور که قدم میزدند میایستادند و به آسمان نگاه میکردند. دوباره چند قدم میپیمودند و میایستادند و آسمان را تماشا میکردند. حالا چه ملاحظه میکردند آن را دیگر خودشان میدانند و خدای خودشان. ایشان در روزهای عید و تولد ائمه اطهار و غیره خیلی بشاش و خندان بودند و لبخند به لب داشتند.
عیدها حضرت امام یک پولی به خانم میدادند و خانم هم به هر یک از اعضای خانه 300 تومان میدادند. من هم 300 تومان میگرفتم. خدمت حضرت امام میرسیدم و ایشان هم دوباره 300 تومان به من میدادند.
عرض میکردم آقا من عیدیام را از خانم گرفته‌ام. میفرمودند ایرادی ندارد این هم مال خودت است. ایشان این لطف و عنایت را به من داشتند که در اعیاد دوبار عیدی میگرفتم.
سه روز پس از عمل جراحی به اصطلاح دکترها دستور دادند که حضرت امام غذا میل کنند و من از اینجا یک قوری چای با مقداری نان برداشتم و رفتم. سه لقمه خیلی کوچک در دهان امام گذاشتم و ایشان با نصف استکان چای آن سه لقمه نان را میل کردند. این تنها غذایی بود که روز سوم به ایشان دادیم. دو دفعه هم مقدار کمی سوپ میل کرده بودند.
شب ارتحال حضرت امام،‌ ساعت 10 بود. به همراه حاج احمدآقا وارد اتاق امام شدیم. پزشک‌ها هنوز در تلاش بودند و تقلا میکردند. حاج احمدآقا گفتند: آیا این اقدامات شما نتیجه می‌دهد که این‌قدر امام را اذیت میکنید؟ پزشکان گفتند نه آقا، متاسفانه دیگر نتیجه‌ای نمیدهد. لذا حاج احمدآقا فرمودند پس دیگر رهایش کنید. لحظاتی بعد سرم‌ها را کشیدند و تنفس مصنوعی را برداشتند و به اصطلاح روی حضرت امام پتو کشیدیم. سپس مسوولین و به دنبال آن اعضای خانواده امام رفتند و با حضرت امام وداع کردند.
حضرت امام را در همین حیاط بیت غسل و کفن دادیم. آقای توسلی و حاج حسین بود. آقای توسلی و من میشستیم و دیگران برای به اصطلاح کسب ثواب آب میآوردند. آقای توسلی دستور میدادند ما هم انجام میدادیم.
شب حضرت امام را از مصلی برای خاکسپاری بردند. ساعت 2 بعدازظهر روز بعد یک لحظه دیدم آقایان ناطق نوری و محسن رضایی سراسیمه وارد دفتر شدند. آقای ناطق نوری عبا و عمامه نداشت من تعجب کردم که ایشان چرا به این حالت در آمده که متوجه شدم حضرت امام را دوباره به جماران برگردانده‌اند چون نتوانسته بودند در اثر هجوم جمعیت حضرت امام را به خاک بسپارند و ما آن روز حضرت امام را برای بار دوم کفن کردیم. لنگی را که دور امام گذاشته بودیم برداشتیم و لنگ تازه‌تری گذاشتیم. یک بُردی هم آیت‌الله خامنه‌ای فرستاده بودند که آن را روی پیکر حضرت امام قرار دادیم. سپس من نزدیک شدم و صورت حضرت امام را بوسیدم.

منبع: خبرگزاری فارس



امام خمینی به روایت خادمش؛ 28 دی 1393

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: