توی قم، زمانی که تازه به سپاه آمده بودم، روی پشتبام منزل نگهبانی میدادم. وقتی که پاس بخش برای تعویض بعضی نگهبانها آمد، یکی از برادران نگهبان آن طرف پشتبام برادری را که نوبت نگهبانیش تمام شده و داشتبه پایین میرفت، صدا زد و گفت پایین که میروی، مقداری آب برای ما بیاور که تشنه ایم. ساعتیک یا 5/1 بعداز نصف شب بود، طرف میخواستبرود بخوابد، خوابش میآمد و حالش را نداشت تا برود و از آسایشگاه آب بیاورد. لذا در جواب گفت; یک ساعت دیگر که پستت تمام شد، خودت میروی پایین و آب میخوری. خلاصه نیمه شب بود و دیر وقت ولی چند دقیقهای نگذشته بود که دیدم حضرت امام یک پارچ آب و یک پیش دستی خرما دستشان است و دارند میآیند بالا. از پلههای پشتبام آمدند بالا، من هم سر در پشتبام نگهبانی میدادم، حضرت امام آمدند جلو، من دست پاچه شدم، پریدم پایین و گفتم آقاجان چکار دارید؟ گفتند مثل اینکه یکی از برادرها تشنه بود، این آب را به او بدهید، خرما را هم دادند که ما بخوریم. من اصلا زبانم بندآمده بود که چه بگویم. آخر این موقع شب آقا خودشان را به زحمت انداخته بودند و گویا صدای برادری را که تقاضای آب میکردند، شنیده بودند. «1»
تقاضای آب
«۱»- محمدهاشمی (محافظ بیت)
تقاضای آب؛ 29 دی 1393