زمستان بود. داشتیم با هم می رفتیم درس عرفان آیت الله شاه آبادی. سر راه، زنی نشسته بود لب رودخانه. داشت لباس و کهنه می شست. یخ ها را می شکست، لباس ها را می شست، دستش را با دمای بدنش گرم می کرد و باز… آقا روح الله ایستاد.
لباس ها را دو نفری شستند. آدرس اش را هم گرفت. بعد هم گفت:
- از این به بعد بیایید منزل ما. می گویم آب را برایتان گرم کنند. «1»
می گویم آب را برایتان گرم کنند
«۱»- پایگاه اطلاعرسانی صراط
می گویم آب را برایتان گرم کنند؛ 29 دی 1393