روز 22بهمن که اوضاع خیلی خراب شده بود امام خمینی(رض) رفتند توی یک اتاق وسجاده انداختند ومشغول رازونیاز شدم. میگه وقتی صدایم زدند رفتم تو ودیدم تمام سجاده خیس اشک وعرق شده .میگه فرمودند: که به مردم بگید به خیابون ها بریزین. میگه گفتم آقاجان حکومت دیوانه است همه رو قتل وعام میکنه فرمودند: گفتم بریزید به خیابونها هیچ اتفاقی نمی افته.میگه تاسه بار اصرا کردم که یک مرتبه امام فرمودند :اگردستورازجای دیگه باشه چی؟ گفتم چشم .والحمدالله اون روز یه قطره خون برزمین ریخته نشد... «1»
در نوفل لوشاتو به دلیل ازدحام جمعیت ملاقات کننده با امام وترس ازترور شبها بعدازساعت 11 کسی روراه نمی دادیم .یه شب یه جوان خوش سیمایی اومد درخونه (بعدازساعت11)و تقاضای ملاقات امام روداشت ولی بهش گفتم که ساعت از11 گذشته وامام کسی رونمی پذیرند هرچه اصرار میکرد من بهش اجازه ندادم .نهایتا گفت:به حاج روح الله بگویید که حرکتش مورد تایید وحمایت ماست فردا به ایران برود.میگه من که رفتم تو امام مشغول صحبتهای مهمی با نزدیکان بودند .برخلاف همیشه سوال کردند کی بود ؟من اون اسمی که اون جوان گفته بود گفتم. امام سرووضعشون رو مرتب کردند وگفتند بگید بفرمایند .میگه گفتم :آقاردشون کردند.یه مرتبه امام یک نگاه پرازغضب به من کردند که من گفتم این چنین فرمودند وبراشون حرفهای اون جوان روگفتم .میگه امام فرمودند فردا به ایران می رویم! بعدها فهمیدم اون جوان امام زمان بود... «2»
یک روز من منزل آقای فاضل لنکرانی (که ایشان هم اکنون در قید حیات نیستندو خداوند او را بیامرزد) از استادان حوزه علیه قم بودم و یکی از فضلای مشهد هم آنجا بود ند. ایشان به نقل از یکی از دوستانش تعریف می کردند که : در نجف خدمت امام بودیم وصحبت از ایران به میان آمد من گفتم این چه فرمایش هایی است که در مورده بیرون کردن شاه از ایران می فرمایید؟ یک مستاجر رانمی شود از خانه بیرون کردآن وقت شما می خواهید شاه یک مملکت را بیرون کنید ؟امام سکوت کردند. من فکر کردم شاید عرض من را نشنیده اند . سخنم را تکرار کردم .امام برآشفت و فرمودند:فلانی ! چه می گویی ؟ مگر حضرت بقیه الله امام زمان صلوات الله علیه به من (نستجیر بالله )خلاف می فرمایندشاه باید برود. وهمان شد وشاه از مملکت بیرون رفت . می بینیم که ایشان چنین پیوندی با حضرت بقیه الله داشتند واگر این طور نبود این وضع پیش نمی آمد.".. «3»
در روز کارگر سال 1982 مراسمی برای بزرگداشت این روز در استادیوم ورزشی بغداد برپابود .ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که جایی برای نشستن نبود. یکی از مراسمهایی که باید اجرا می شد و همه منتظر آن بودند، سوزاندن عکس مقوایی بود انور سادات و امام خمینی (ره) بود. این دو عکس مقوایی را وسط زمین چمن آوردند. ابتدا عکس سادات را جلونر آوردند و یک بطری بنزین روی آن ریختند و آتش کشیدند. استادیوم از غریو شادی و هیاهو یکپارچه شور و هیجان شد.
بعد از اینکه عکس سادات در میان هیاهوی تماشا گران سوخت، عکس مقوایی امام خمینی (ره) را آوردند و یک یطری بنزین روی آن ریختند. مامور آتش زدن عکس، کبریت را روشن کرد و زیر عکس برد ولی عکس آتش نگرفت. دوباره کبریت دیگری را روشن کرد، باز هم آتش نگرفت. بار سوم کبریت را روشن کرد، ولی فایده ای نداشت. چند نفر از بعثی ها با عجله دویدند و هر کدام فندک خودشان را روشن کردند، باز بی فایده بود. عکس آتش نمی گرفت. استادیوم در سکوت عجیبی فررفته بود و هیچ کس لز جایش تکان نمی خورد.
بعثی ها در وسط میدان عجولانه سعی می کرند هر طور شده عکس را به آتش بکشند،ولی آتش نگرقت که نگرفت و بالاخره، مغموم و مفتضح، عکس سالم را از میدان خارج کردند. جالب اینکه این برنامه به طور مستقیم از تلویزیون بغداد پخش می شد و این معجزه امام خمینی (ره) را همه مردم دیدیند.«4»
درضمن سال هایی که در خدمت امام بودم کارها و چیز هایی از ایشان دیدم که از کرا ماتشان بود .به عنوان مثال انروزها(زمان اقامت امام در نجف)ورود پول به عراق خیلی سخت بود .یکی از علمای اصفهان گفت :من مبلغی را اوردم شام واز طریق شام وارد بغداد شدم ولی در فرودگاه دیدم که همه جا را می گردند.خیلی مضطرب و ناراحت شدم.برای رفع گرفتاری متوسل به امام کاظم شدم گفتم :اقا من این مبلغ را دارم برای فر زند شما می اورم شما به دادم برسید.دراین ضمن یک نفراز ما موران دولت عراق امد به طرفم مراصدا کرد و بعد مرخصم کرد.بعد وقتی وارد نجف شدم خدمت امام رسیدم نشستم وسلام کردم امام تبسم کردند و فرمودند:شما در فرودگاه مسئله ای داشتید و به امام کاظم متوسل شدید دیدم امام از این مسئله اطلاع دارد... «5»