رضا فراهانی فرزند محمد در سال 1331 در شهر آشتیان متولد، شد، و در سال 1356 به جریان مبارزه با رژیم شاه پیبوست و با پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به قم جزو نیروهای ویژه حفاظت از امام درآمد، و تا زمان رحلت حضرت امام از خادمین و پاسداران وفادار به بیت شریف امام بود. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات ناگفته ایشان است :
استادی داشتم که خداوند او را حفظ کند، ایشان قم هستند، در منزلش عکسی از امام داشت. ساواک آمده بود و گفته بود، باید عکس را برداری. اما او آن عکس را بر نمیداشت. خیلی سر و کله میزدند و پاسبانها میآمدند تا عکس را بردارد اما این کار را نمیکرد. همسایهها آمدند و گفتند: فلانی کار دست خودت میدهی، میگیرند، میبرندت. آخرش اجبارا آن را پایین آورد. من شاگرد ایشان بودم و آرام آرام به حد بلوغ رسیدم. ایشان گفت: از کسی تقلید میکنی؟ گفتم پدرم از آقای گلپایگانی تقلید میکرد. ایشان گفت که تقلید این جوری نیست که کی از کی تقلید میکند. تقلید این است که انسان باید خودش مجتهدی را که اعلم است انتخاب کند.
خوب آیت الله حکیم، آیت الله خویی، آیت الله گلپایگانی از مجتهدان هستند. آیت الله خمینی در نجف هم از مجتهدان هستند. به ایشان گفتم: به نظر شما کدام یک بهتر است؟ گفت: نظر من شرط نیست ولی من خودم از آقای خمینی تقلید میکنم و ایشان را اعلم میدانم ولی خودت تحقیق کن ببین کدام اعلم است. آن موقع کسانی مثل دکتر حسن روحانی و مسیج مهاجری و عدهای دیگر طلبههای مدرسه مهدیه بودند که اولین عکس حضرت امام را از یکی از این طلبهها گرفتم. یکی از آن طلبهها میگفت که اگر یک وقتی آن عکس را از تو گرفتند نگویی که عکس را از چه کسی گرفتهای. از همان ایام بر آن شدم که از حضرت امام تقلید کنم.
تهیه رساله آقا خیلی مشکل بود. یک شخصی در قم بود به نام آقای صحفی که ایشان مخفیانه رساله حضرت امام را توزیع میکرد و با آنکه ساواک او را خیلی زیر نظر داشت، باز او پنهانی رساله امام را به عدهای از دوستان و رفیق هایش میداد. استاد من روزی به آقای صحفی گفت: آقا رضای ما از آقای خمینی تقلید میکند لذا رساله میخواهد. آقای صحفی گفت: من الان رساله آقا را ندارم ولی قول میدهم برایش تهیه کنم. مدتی گذشت تا اینکه ایشان کتابی برایم آورد و گفت: این کتاب آقاست ولی ورق اول ندارد. چون در ورق اول اسم آقا نوشته شده آن را کندهایم آن ورق را بعدا برایت میآورم. خلاصه رساله آقا را گرفتم و از همان زمان از حضرت امام تقلید کردم.
در سال 1356 رفقا ما را داخل جریان مبارزه کشاندند. هنگام آمدن امام از پاریس به اتفاق عدهای از بزرگان و رجال قم به تهران و به منزل یکی از پیشکسوتها آمدیم. بعضی از آن بزرگان از رفقای حاج مهدی عراقی بودند که اسلحه هم داشتند. آن شب آقا نیامدند و ما شب را در تهران ماندیم و فردای آن روز به قم بازگشتیم.
روز دیگری که قرار شد حضرت امام تشریف بیاورند شب به تهران آمدیم و در منزل آقای تهرانی یا آشتیانی نامی مستقر شدیم؛ حدود پنجاه شصت نفر بودیم که همه هم مسلح بودیم. من هم به همراه دوستم آقای ابوالقاسم شیخ نژاد هر کدام یک کلت تهیه کردیم. در آن جمع حاج حسن خلیلیان (فرماندار سابق قم)، آقایی به نام کرمی (که رئیس دادگاه قم شد و وارد قضیه آقای شریعتمداری شد که حذفش کردند) و تعدادی از چریکها بودند. در آن خانه شیوه تیر اندازی و پرتاب نارنجک را یاد میدادند. بنا بود فردای آن روز حضرت امام وارد فرودگاه تهران شوند.
آن شب را ما نخوابیدیم و تا صبح بیدار بودیم. نزدیکیهای اذان صبح نماز را خواندند و مهیا شدند که به فرودگاه بروند. آن آقا برای برخی از بچهها عمامه تهین کرده بود و آنها عمامه میگذاشتند و او عبا بر دوششان میانداخت و چهار نفر چهار نفر همراهشان میکرد و یک اسلحه ژ-3 میداد و یک کلت و یک دشنه به آنها میداد. برای عدهای هم شنل میداد بپوشند چون خارجیها شنل میبندند و چون اسلحه ژ-3 بزرگ بود و برای اینکه پیدا نباشد بند شنل را گره میزد. خلاصه افراد چهار نفر به صورت مسلح با پنج شش ماشین به طرف فرودگاه حرکت کردند. خدا رحمت کند، آقای برقعی بود که شهید شد. خیلی از رفقای آن موقع شهید شدند، ما آخرین نفرات بودیم که آماده حرکت شده بودیم، اما ماشین نبود. خانهای هم که در آن بودیم یک خانه تیمی بود. تصمیم گرفتیم به بهشت زهرا برویم. در بین راه وقتی فهمیدیم که آقا را با هلی کوپتر حرکت دادند و آوردند، ما به مدرسه رفاه و علوی در خیابان ایران برگشتیم و مدتی همانجا ماندیم تا اینکه اعلام کردند که هر کسی به شهرستان خودش برود.
ما رفتیم قم و یک مدتی آنجا بودیم. در قم جزو افراد به اصطلاح نیروی ویژه بودیم که به استقبال حضرت امام آمدیم و کار من آنجا شروع شد. حضرت امام را که نزدیکیهای قم آوردند تحویل گرفتیم و به سمت قم به راه افتادیم. در بین راه نرسیده به شهرک امام حسن (ع) ماشین حامل حضرت امام پنچر شد. چرخ ماشین را عوض کردیم و راه افتادیم. آقا را به مدرسه فیضیه بردند. ازدحام جمعیت در اطراف مدرسه فیضیه به اندازهای بود که ماشین ما نتوانست حرکت کند. در داخل خیابان بهار در نزدیکی منزل آیت الله سلطانی طباطبایی - پدر خانم حاج احمد آقا - و در نزدیکی منزل حاج قاسم دخیلی خانهای را برای امام گرفتند. حضرت امام چند روز آنجا اقامت داشتند سپس به جای دیگری رفتند من آن روز خدمت حضرت امام بودم، من به همراه آقا سید حسین خمینی نوه حضرت امام یخچالی را جابجا کردیم و آمدیم دست آقا را بوسیدیم. آقا سید حسین ما را به امام معرفی کرد و آنجا عقلم نرسید که از آقا بخواهم که دعا کند من شهید شوم ولی دست آقا را که بوسیدم گفتم: آقا جان دعا کنید که من عاقبت به خیر شوم. آقا همان جا برایم دعا کردند که عاقبت به خیر شوم. اولین دعا حضرت امام نسبت به بنده آن بود. از آنجا کار من هم شروع شد و تا زمان رحلت ایشان در تمام خوبیها و خوشیها در کنار این خانواده بودم.
حضرت امام علاقه زیادی به مردم داشتند و وقتی جمعیت برای ملاقات ایشان میآمد خواب و استراحت را برای وقت دیگر موکول میکردند. میفرمودند که یک صندلی بگذارید من جلوی در میآیم. ایشان بالای صندلی میرفتند و به مردم دست تکان میدادند و ابراز علاقه میکردند. بعضی مواقع بلافاصله پس از یک ملاقاتی، جمعیتی دیگر میآمدند و امام دوباره میفرمودند صندلی بگذارد. من صندلی را میگذاشتم. ملاقات که تمام میشد میدیدیم ایشان داخل نمیآیند و گاهی بالای پشت بام میرفتند و میفرمودند صندلی بگذارید ظاهرا به امام اعلام میشد که جمعیت دیگری قصد ملاقات با ایشان را دارند.
اتاقی که ایشان مینشستند موکت بود. مردم هم همان جا به دیدار ایشان میآمدند. ما برای اینکه جای آقا مشخص شود روی موکت پتویی انداختیم که ایشان اعتراض کردند. بعد ما علت را میگفتیم که مثلا بلند گو میگذاریم که شما صحبت کنید و مردم بنشینند. مردم در اتاق خانه حاج شیخ محمد یزدی به طور فشرده مینشستند و آقا به افراد نگاه میگردند و هر کسی فکر میکرد آقا فقط به او نگاه میکنند. بعد از آنکه سخنرانی امام تمام میشد یکی بلند میشد میگفت: آقا میخواهم صورتتان را ببوسم. آقا هم صورتشان را به طرف آن شخص میبردند و میگفتند: ببوس. دیگری میگفت: آقا میخواهم با شما عکس بگیرم. آقا میفرمودند: بگویید عکاس بیاید. در لابلای جمعیت برخی افراد میخواستند بیایند جلو که آقا آهسته با دست اشاره میکردند که مثلا شما جلو نیا. آن طرف رنگش میپرید و حالت لرزش به او دست میداد و عقب عقب از اتاق بیرون میرفت. نمی دانم چه حکمتی بود. آن موقع تفتیش مثل الان نبود. اتاقی آنجا بود که حاج شیخ حسن صانعی نشسته بود و ما ضمن تفتیش، کلت و نارنجک افراد را میگرفتیم و روی میز میگذاشتیم که اگر منفجر میشد با اتاق امام فقط یک شیشه فاصله داشت.
در مواقعی که امام را به مدرسه فیضیه میبردیم، از خیابان رد میشدیم و وقتی آقا از ماشین پیاده میشدند جمعیت میریختند و به عنوان تبرک به امام دست میکشیدند. جمعیت فشار میآورد و گاهی افراد که میخواستند به امام دست بکشند به عمامه ایشان میخوردند. آقا هم به عمامه حساس بودند و مواظب بودند که عمامه نیفتد. ما هم میدیدیم که ایشان اذیت میشوند، لذا راهی را از زیر پل آهنچی انتخاب کردند. آن راه به پشت مسجد آیت الله بروجردی میخورد که درخت و جوی آب بود. آنجا متعلق به آقا سید صادق نوه آقای بروجردی بود. برای ایجاد راه از آن مسیر رفته بودند از وی اجازه بگیرند که گفته بود اگر آقا به من بگویند، من راه میدهم آقا هم هرگز این کار را نمیکردند. خلاصه آنجا را درست کردند و پس از آن ما آقا را از آن زیر میبریم و میآوردیم و این اواخر دیگر برادران پاسدار نرده میگذاشتد و جلوی مردم را میگرفتند تا ما بتوانیم از پشت مدرسه فیضیه آقا را پیاده کنیم. چندی گذشت و یک مقدار مسیر خلوت شد. آقا وقتی دیدند خلوت است و جمعیت نیامده فرمودند: چرا جلوی جمعیت را گرفتید؟ گفتم که آقا قضیه اینجوری است. فرمودند: مرا از ملتم جدا نکنید من عاشق مردم هستم و این ملت را دوست دارم. دیگر هم مرا از اینجا نیاورید و به داخل جمعیت ببرید. از آن به بعد از داخل خیابان حرکت میکردیم که برخیها در ماشین آقا را باز میکردند.
راننده حاج حسین حسینی بود، بعضی مواقع هم حاج مرتضی رنجبر بود، امام راننده خاصی نداشت. وسیله رفت و آمد هم یک ماشین آهو بود که آن را حاج مهدی عراقی فرستاده بود. قبل از آن پیکان و این اواخر لندرور بود که دست آقا شهاب اشراقی - داماد امام - بود و ما روی سقفش مینشتیم و یا پشت آن سوار میشدیم. یک زمانی هم آقای صباغیان وزیر کشور وقت، یک ماشین بنز فرستاد که برای تشریفات بود. یادم هست که آقای صانعی یا کس دیگر گزارش داد که آقا از تهران برای شما ماشین فرستاده اند. آقا فرمودند: من ماشین نمیخواهم. راننده را نگهدارید و از او پذیرایی کنید و فردا ماشین را با همان راننده بفرستید برود تهران، من ماشین را نمیخواهم.
ایشان ماشین بنز را قبول نکردند. زمانی که آقا بازدید میرفتند ما ایشان را با پیکان میبردیم. این اواخر هم پژو بود که در تهران فروختند. پژوی سفیدی که خریدند 36 یا 40 هزار تومان بود که بعد حاج احمد آقا آن را فروخت؛ ولی پژوی سبز ماند که خانم حضرت امام با آن تردد میکردند و گاهی پیکان معمولی سوار میشدند.
در مسیر فیضیه تا خانه، بچهها که داخل خیابان میدویدند، آقا به راننده میفرمودند:آهستهتر برو و گاهی شیشه را هم پایین میآوردند و دست روی سر بچهها میکشیدند.
یکی از روزها در مسیر فیضیه در حرکت بودیم. آن ایام چماق به دستان آقای شریعتمداری (خلق مسلمان) به قم آمده بودند و مخالف امام و نظام بودند. آرام آرام کار بیخ پیدا میکرد، آقا هم فرموده بودند که از میان جمعیت برویم، به خیابان ارم آمدیم، نزدیکیهای چها راه بیمارستان که رسیدیم این جمعیت خلق مسلمان که بعضیهایشان ترک زبان بودند بی انصافها با مشت روی شیشه میکوبیدند. چیزی نمانده بود که درگیر شویم و میخواستیم با سر نیزه و دشنه درگیر شویم. از جمله کارهایی که انجام دادند این بود که عکس آقا را پاره کردند.
عنقریب بود که درگیر شویم. نادانها بازی در میآوردند. یک دفعه آقا متوجه شدند. شیشه را حاج مرتضی پایین کشد و گفت: آقا میفرمایند که اینها عکس مرا پاره میکنند، شما حق ندارید عکس آقای شریعتمداری را پاره کنید، اینها به شیشه مشت میکوبند و به من اهانت میکنند، اما شما حق اهانت کردن به آقای شریعتمداری را ندارید. کاری نداشته باشید. آقا سریع متوجه شده بودند که احتمال درگیری وجود دارد و اگر امر آقا نبود در حال حرکت کردن در کنار ماشین با سر نیزه آنها را میزدیم آنها هم مسلح بودند و دشنه و قمه و اسلحه داشتند و درگیری شدیدی صورت میگرفت و میزدند، ماشین آقا هم معمولی بود. ولی امام با آن ذهنیت الهی و افکار روشن باعث شدند که به موقع جلوی قضایا گرفته شود.
حضرت امام در آن گرمای شدید قم به خانه آقای شریعمداری میرفتند، آنجا عده زیادی را به داخل راه نمیدادند و تنها یکی دو نفر داخل میرفتند و ما پشت در میایستادیم. در طول این مدت گاهی گوشمان را پشت در میگذاشتیم و میشندیم که آقا میفرمودند: من به خاطر مصلحت نظام و اسلام از شما خواهش میکنم... نمیدانم چطور میشد که آقای شریعتمداری قبول میکرد ولی آقا که برمیگشتند و میرفتند یکی دو ساعت بعد آنها دور آقای شریعتمداری را میگرفتند و او چون مرد ساده لوحی بود به حرف اطرافیانش گوش میکرد.
حضرت امام بارها به منزل آقای گلپایگانی و یا آقای مشکینی رفتند.
در قم به اصطلاح پا ویژه آقا بودم و همراه ایشان میرفتم. در اتومبیل امام من جلو مینشستم، حضرت امام هم صندلی عقب مینشستند یعنی من بودم و راننده و حضرت امام و آقای اشراقی. من چون جلو مینشستم و آقا عقب مینشستند برای اینکه بی احترامی به آقا نکنم به سمت عقب بر میگشتم و کج مینشستم اما آقا میفرمودند راحت بنشیند. با آقا گاهی گردش و این ور آن ور میرفتیم زیرا آقا میخواستند ببینند چه تغییراتی در قم به وجود آمده است. در خیابان صفائیه پل باریکی بود که - خدا بیامورزد آقای اشراقی را - ایشان به راننده گفت از مسیری برو که بتوانیم از روی پل رد شویم. وقتی به روی پل رسیدیم آقای اشراقی گفت: آقا این پل باریک است و ماشینها که در رفت و آمد هستند فقط یک ماشین میتواند از روی پل عبور کند اگر محبت کنید و بودجهای بدهید، این پل کمی تعریض شود. آقا فرمودند: من صد هزار تومان میدهم صد هزار تومان آن موقع هم خیلی پول بود. آقا به اصطلاح پول اولیهاش را دادند تا آن پل که به اصطلاح صفائیه - جاده قدیم اصفهان - میگویند تعریض شود.
پس از مدتی گردش در قم به خیابان به اصطلاح بیست متری گلستان پیچیدیم که آنجا به خانه اصغر کامکار معروف بود. اصغر کامکار مامور اطلاعات شهربانی قم و آدم بدجنسی بود. ما یک راست رفتیم به خانه کامکار رسیدیم. آقای اشراقی رو کرد به آقا و گفت: که این خانه کامکار است. آقا نگاهی به آن خانه انداختند. آقای اشراقی در ادامه گفت: خانه را آتش زدند و خراب کردند. این هم سرنوشت آدم ظالم. آقا، اصغر کامکار را میشناخت و ظاهرا او آقا را خیلی اذیت کرده بود. آقا خانه را نگاه کردند و با خنده فرمودند: علاوه بر آنکه آتش زدند، خانهاش را هم خراب کردند.
آب قم شور بود و مدتها بود که حضرت امام - در دوران تبعید - آب شیرین خورده بودند لذا به ذهنم آمد که بروم آب بیاورم، سه یا چهار بار از اطراف جاده کاشان از قناتی به نام باشی جم آب آوردم. سه تا از این بیست لیتریهای را پر میکردم و میآوردم و در خانه میگذاشتم. در یکی از روزهایی که در حال گذاشتن آب در خانه بودم حضرت امام از من تشکر و قدردانی کردند و فرمودند که دیگر حاضر نیستم شما زحمت بکشید و بروید برای من آب شیرین بیاورید. من هم از همین آب قم میخورم که همه میخوردند. البته آوردن دو سه دبه آب برای من هیچ سختی نداشت و نوعی نعمت برایم بود ولی ایشان قبول نکردند و از آن به بعد تا زمانی که در قم بودیم از همان آب شور قم استفاده کردند.
حضرت امام مثلا در طول یک ماه یا پانزده روزی که ملاقات در قم داشتند در طول این مدت گاهی وقتها یک استراحتی بین آن برایشان به وجود میآمد. آقای اشراقی بیرون از شهر قم باغچهای داشت که حدود دو هزار متر بود. آنجا چند درخت و مقداری یونجه کاشته بود. مدرسه و دو اتاق هم در گوشهای از آن زمین ساخته بود. آقای اشراقی در ایام استراحت حضرت امام، ایشان را به آن باغچه میبردند تا تنوعی برای امام باشد. این توفیق نصیب بنده هم میشد که آنجا نیز در خدمت امام باشم. باغ زیر زمینی داشت که حضرت امام نماز را به جماعت در آنجا اقامه میکردند. رعیتهای اطراف و برادرهای پاسدار هم میآمدند و همه پشت سر حضرت امام نماز میخواندن. در یک از روزهایی که در باغ بودیم حضرت امام در اتاقشان بودند و من و حسن آقا هم قدم زنان به ته باغچه میرفتیم. من دیدم که آقا ما را نظاره میکند. ما به ته باغ رسیدیم. در این هنگام هوا ابری شد و رگبار گرفت و باران شروع به باریدن کرد و تندتر شد. من دیدم اگر بخواهیم خودمان را به ساختمان آقا برسانیم حسابی خیس میشویم. هیچ چیز هم همراه نداشتیم. یک لحظه چشمم به جوی آب سیمانی افتاد که بی آب بود. یک تکه حلبی هم آن اطراف افتاده بود. به سرعت آن تکه حلبی را برداشتم و پریدم داخل جوی. حسن را نیز مثل مرغی که جوجه خود را زیر بالش پنهان کند به زیر کتم گرفتم که خیس نشود و سرما نخورد، خودم هم همین طور. حلبی را روی سرمان گرفتیم که خس نشویم ولی هدفم بیشتر آن بود که حسن خیس نشود. حدود بیست دقیقه طول کشید که رگبار و رعد و برق تمام شد. بلند شدم و دیدم آقا ایستاده و با حالت نگران باغچه را نگاه میکند. پس از قطع شدن کامل باران به طرف ساختمان آقا به راه افتادیم. آقا ما را دیدند و فرمودند: شما خیس شدی؟ گفتم: نه آقا جان، باران که شروع به باریدن کرد به جوی آب رفتم و حسن را زیر کتم پنهان کردم، خودم هم یک تکه حلبی روی سرم گرفتم که خیس نشوم.
آقا فرمودند: من نگران شما بودم. ایشان واقعا هم در ایوان ایستاده بودند و تمام آن بیست دقیقهای که باران میآمد منتظر و نگران ما بودند تا ما را دیدند خوشحال شدند.
در یکی از روزهای با حسن آقا داخل باغ بودیم. آقا خسته بودند و خوابیده بودند و من هم دوست داشتم بخوابم اما حسن آقا دوست داشت با اسلحه بازی کند. من یک اسلحه یوزی داشتم. او مرتب میآمد و میگفت: اسلحه را به من بده میخواهم بازی کنم. میگفتم: حسن جان اسلحه بچه بازی نیست. خیلی اصرار کرد. گفتم: خیلی خوب. خشاب آن را در آوردم و اسلحه را به او دادم و خشاب را پیش خودم نگه داشتم. هیچ کس نبود. من و حسن تنها بودیم، حضرت امام هم در اتاق بالا خوابیده بودند. آقا اشراقی در باغچه بود. ایشان از اسلحه یوزی میترسید. تا دید که اسلحه یوزی دست حسن است گفت: رضا، رضا چرا اسلحه را دست این دادی؟ سریع بلند شدم و گفتم: اسلحه خشاب ندارد. گفت: خاطر جمع باشم؟ گفتم: بله. گفت: خوب، اسلحه را از حسن بگیر. به حسن آقا گفتم اسلحه را دور گردنت بینداز برویم آقا را بترسانیم و ببینیم آقا چه عکس العملی نشان می دهد. بند اسلحه را به گردن حسن آقا انداختم و گفتم: حسن تو جلو برو، از پلهها برو بالا داخل اتاق آقا و به آقا بگو دستها بالا، بی حرکت، ببینیم آقا چه عکس العملی نشان میدهد.
حسن آقا از پله ها بالا رفت و در اتاق آقا را باز کرد و گفت: دستها بالا و بی حرکت. آقا بیدار شده بود. ایشان تا این حرکت حسن را دیدند،
فرمودند: ببینیم بابا کجا بودی؟ بدون اینکه بترسند به حسن گفتند بیا جلو ببینیم بابا. به راستی امام شجاع و نترس بودند و رفتار ایشان به گونهای شد که طفک حسن یادش رفت که برای چه کاری آمده بود. خلاصه ایشان حسن آقا را خلع سلاح کرد. پشت سر حسن من و آقای اشراقی وارد شدیم. امام گفتند: این اسلحه کجا بوده؟ آقای اشراقی گفتند مال رضا است و رضا میگوید خطری ندارد. امام به من فرمودند: شما این اسلحه را دست بچه دادهاید، خطر ندارد؟ گفتم: نه آقا جان، خشاب را در آوردم. آقا اسلحه را گرفتند و نگاهی به آن انداختند و فرمودند: شما چگونه با این تیر اندازی میکنید؟ قنداق ندارد. حضرت امام قنداق اسلحه را باز نکرده بودند. عرض کردم آقا این قنداقش فرق میکند. قنداق اسلحه را باز کردم و اسلحه را به ایشان دادم. آقا اسلحه را به دستشان گرفتند و فرمودند: این چه اسلحهای است؟ گفتم: اسمش یوزی است، ساخت اسرائیل است و 32 فشنگ میخورد و عملکرد آن این است که در بارندگی و گل و آب تیر اندازی میکند. آقا فرمودند: زمانی که من کوچک بودم، خمین بودیم، در منزل از این اسلحههای ته پر بلند داشتیم و داداشم - آقای پسندیده - گاهی وقتها که راهزن ها میآمدند به خمین حمله بکنند آن اسلحه را میگرفت میرفتیم بالای برج و از آنجا تیر اندازی میکرد. اسلحههای آن موقع بلند بود و با اسلحههای الان فرق داشت.
در قم از حضرت امام قرآنی را گرفتم و یک روز هم به ایشان عرض کردم که آقا جان من یکی از تصاویرتان را هم میخواهم. (قمیها عکسهای آقا را نقاشی میکردند) آقا فرمودند: صبر کنید عکس فشنگی بیاورند، آن وقت آن را به شما میدهم. اتفاقا مدتی بعد یک کار سیاه قلم آوردند. یادم نیست کار چه کسی بود ولی وقتی آن عکس را دیدم خوشم آمد و آقا را به من بخشیدند.
یک بار هم قرآنی را از پاکستان آورده بودند که به اصطلاح رنگی بود و حاشیههای رنگی داشت. آن را هم به من برداشتم به اصطلاح از آقای صانعی اجازه گرفتم. آن موقع آقای صانعی اختیار تمام داشت، و اداره دفتر با آقای اشراقی و آقای صانعی اختیار تام داشت، و اداره دفتر با آقای اشراقی و آقای صانعی و حاج احمد آقا بود. خلاصه آقای صانعی اجازه داد و گفت که آن قرآن مال شما. آقای انصاری پیش من آمد و گفت: آقا این قرآن را نه، یک قرآن دیگر به تو میدهم. گفتم نه، من همین قرآن را میخاهم. سپس همان قرآن را آوردم خدمت آقا که امضا کنند. ایشان آن را امضا کردند، سپس خواستم مطلبی کنار امضایشان بنویسند. آقا فرمودند: باشد. چند روز گذشته و آقای مسیح آمد. به او گفتم که مسیح جان قصه این طوری است. من چنین برنامهای دارم. او گفت که خیلی خوب، من الان پیش آقا میروم و به ایشان میگویم. کاغذی به مسیح دادم و او کاغذ را گرفت و به داخل رفت. مسیح موضوع را به آقا گفت و ایشان فرمود که چه بنویسم. او هم گفته بود که رضا میگوید هر چه خودشان بخواهند همان را بنویسن. یک چیزی بنویسند و امضا کنند. آن وقت آقا نوشتند که بسمه تعالی. ان شاء الله برای اسلام پاسدار خوبی باشید. یک متن اینجوری نوشتند و حالا ریزه کارهایش را به طول دقیق یادم نیست. پایان متن را دیگر ننوشتند روح الله و فقط کلمه خمینی را نوشتند. مسیح نوشته آقا را برایم آوردند. به او گفتم. مسیح جان چرا آقا روح الله را ننوشتهاند؟ امضا آقا، روح الله الموسوی الخمینی دارد. او گفت که آقا اینجوری امضا کردهاند. گفتم برو پیش آقا و از ایشان بخواه روح الله را بنویسند. مسیح گفت من میروم ولی نمیشود. این موضوع برای من جای سوال بود. قضیه همین جوری ماند. بعدها سند و نامهای را از امام به آقا مصطفی دیدم. نامه مربوط به آغاز دوران تبعید امام از ایران بود. ایامی که هنوز حاج آقا مصطفی در ایران بود، اما امام تبعید شده بودند. در آن نامه آقا زیرش نوشته بود خمینی و من متوجه شدم که آقا مرا هم خیلی خودمانی حساب کردهاند که فقط خمینی چون برای افراد خاص از جمله پسرش این گونه مینوشتهاند. آن نوشته را از امام رضوان الله تعالی علیه - به یادگار دارم.
حضرت امام در دورانی که ملاقات داشتند، هر ده پانزده روز یک بار به مدت یک دو روز استراحت داشتند و اکثرا به منزل آقای اشراقی میرفتند. در یکی از روزها من آقا را به منزل آقای اشراقی بردم و خدم به سمت بیت باز گشتم. در بین راه در جلوی منزل آیت الله محمد یزدی حدود ساعت یازده بود که روی زمین حدود ده پانزده سانتی متر برف نشسته بود. از آنجا به جلوی در منزل علامه طباطبایی آمدم که با منزل امام فاصلهای نداشت. یعنی اول منزل آقای یزدی بود، بعد منزل آقای گلسرخی که منبری بود و بعد منزل طباطبایی قرار داشت. من جلوی خانه علامه طباطبایی روی پله نشسته بودم. نرده هم گذاشته بودیم. که کسی نباید ولی خوب دسته دسته مردم میآمدند و پاسدارها میگفتند: آقا ملاقات ندارند. پاسدارها نمیدانستند آقا نیستند و ما تعداد معدودی میدانستیم که آقا در منزل نیستند. من بودم و حاج مصطفی رنجبر که مسئول ما بود و آقای صانعی. من دیدم یک خانم اینجا ایستاده و یک خانمی دیگری که بچهای به همراه داشت و میگفت که از راه دور از مشهد آمدهام و اصرار میکردم که آقا را ببیند. به او گفتند: خانم امروز ملاقات نیست بروید بعدا بیاید. او نفرت و همانجا ایستاد. در همین لحظات حاج احمد آقا از منزل خارج شدند تا به دفتر بروند. آن زن دوید و جلوی حاج احمد آقا را گرفت و گفت: من از آن طرف مشهد آمدهام و میخواهم آقا را ببینیم. حاج احمد آقا گفت: آقا ملاقات ندارند. بروید و دور روز دیگر بیایید. ایشان سپس به دفتر رفتند؛ اما آن زن همچنان در کوچه ایستاد. او مدام التماس میکرد. من هم جلوی پله نشسته بودم و صحنه را میدیدم. یک ربع - بیست دقیقهای گذشت تا اینکه سید حسین نوه امام آمد از آنجا رد شود. این زن دوباره جلوی ایشان را گرفت و او در جواب گفت: خواهر آقا قم نیستند، بیرون قم تشریف دارند شما بروید بعدا بیاید. حدود یک ربع دیگر حاج احمد آقا از دفتر خارج شد که به خانه برود. آن زن دوباره دوید و جلوی حاج احمد آقا را گرفت و التماس کرد. حاج احمد آقا گفت: رضا بلند شود برو ماشین را روشن کن این خانم را ببر باغچه، آقا را ببیند و دوباره او را برگردان، گفتم: چشم.
لندروری داشتیم که حاج محسن رفیق دوست داده بود که هنوز هم هست. من لندرور را روشن کردم و این خانم را سوار کردم و به اتفاق آن یک خانم و بچهاش حرکت کردم. در بین راه یکدفعه به ذهنم آمد که من نمی دانم این خانم کیست. دوست است، دشمن است، ممکن است مسلح باشد و ما همین طور بدون احتیاط داریم خدمت امام میرویم. طرحی به ذهنم آمد. به دور شهر که رسیدم به در خانه یکی از دوستان رفتم. در زدم. دختر بزرگ دوستم که آفاق خانم نام داشت و متاهل هم بود جلوی درمد. به او گفتم که قضیه این است، بیا هم آقا را ببین و هم چون زن هستی این خانم را بگرد و اگر آن زن خواست عکس العملی نشان دهد، تو محافظ و مواظب او باش و به او بچسب. گفت: باشد میآیم. به سرعت چادرش را سر کرد و آمد و به اصطلاح داخل ماشین سه زن سوار کردم. آنها را به باغچه - که سه چهار کیلومتر بیرون از قلم حدود مسیر جمکران بود بردم. زمانی که رسیدیم آقا اخبار ساعت دو را گوش کرده و روزنامه را هم خوانده بودند. ایشان آن روز صبح حمام رفته بودند و اتاق هم سرد بود و سرمنشا مریضی امام تقریبا از اینجا بود. البته این خواست خدا بود که آقا مریض شوند و به تهران بیایند. خلاصه آقا شمد روی خودش میکشید که بخوابد. علی اشراقی نوه حضرت امام که پسر بچهای 14-13 ساله بود هم آنجا بود، گفتم: علی جان کسی پیش آقا نیست؟ نه. گفتم که قضیه این است برو به آقا بگو چه کار کنم؟ علی رفت و زود برگشت و گفت: آقا فرمودند همین الان بیایند ولی آنها را از آن در بیاورید تا آقا لباس بپوشند. من از آن طرف رفتم و آنها را به داخل آوردم و به آن خانم گفتم که آنها را تفتیش بدنی کند. حضرت امام از اتاق به در بالکن آمدند و زنها از پلهها به بالا آمدند. آن زن گفت: آقا من از آن طرف مشهد - نمیدانم بیرجند یا بجنورد - آمدم و همسر شهید هستم. شوهرم در زمان شاه به شهادت رسیده است. این بچه هم فرزند شهید است و از من خواسته بود که او را پیش امام بیاورم تا امام را ببیند. من هم آمدهام شما را ببینیم و آرزویم همین بود. آقا به آن بچه شهید بسیار محبت کردند، دست به سرشان کشیدند، نوازش کردند و فرمودند: بابا چرا به خودت زحمت دادی و توی این سرما این همه راه آمدی برای دیدن من، برای چه این کار را کردی؟ مگر من کی هستم؟ آن زن گفت: من آرزویم این بود شما را زیارت کنم. سید آقا شمد را روی دستشان انداختند و آن زن از روی شمد دست اما را بوسید. دو زن دیگر هم دست آقا را بوسیدند. آقا گفتند: اگر خواستهای دارید بفرمایید برآورد کنم. آن زن گفت: هیچ خواستهای ندارم و فقط آرزوی من این بود که شما را از نزدیک زیارت کنم و آرزو و خواستهام سلامتی شماست. او این حرفها را با حالت گریهای از شوق میگفت. سپس آقا به من فرمودند: شما برو ماشین را روشن کن و بخاری آن را روشن کن که گرم شود و این خانم و بچه را به هر کجا که در شهر میخواهند برسان. عرض کردم: چشم آقا جان. آقا بخشی از مسیر خانه را با اینها آمدند و در طول مسیر به آن زن فرمودند: این بچه امانت است مواظب باشید سرماه نخورد. آقا نسبت به بچه یتیم با تواضع و مهربانی رفتار میکردند و در برابر طاغوتیها محکم و استوار و با غرور برخورد مینمودند. این رفتار انسان را به یاد حضرت علی علیه السلام میاندازد که نسبت به طاغوتیان با غرور و ابهت برخورد میکردند و در برابر ضعفا و یتیمان متواضع بودند. من این حالتها را مکرر از امام دیده بودم. خلاصه ماشین را روشن کردم و آنها را به مقصد رساندم.
آقا در منزل آقای اشراقی در حال استراحت بودند. غروب یکی از روزها تب کردند فردای آن روز تب ایشان بیشتر شد و رفتیم دکتر باهر را آوردیم و ایشان آقا را معاینه کرد. روز بعد تب آقا بیشتر ش و رفتیم دکتر کردستی را آوردیم باز تب آقا پایین نیامد. روز سوم تماس گرفتند و از تهران دکتر عارفی و دکتر معتمدی و دکتر زرگر - که موقع وزیر بهداری بود - و یک دکتر قلد بلند دیگری که الان اسمش یادم نیست به قم آمدند و در طبقه بالای منزل آقای اشراقی اقامت کردند. ظهر هنگام آقا میخواستند نماز بخوانند. آن موقع دکتر عارفی را خیلی نمیشناختم. ایشان گفت که آقا نمیتوانند نمازشان را ایستاده نماز بخوانید باید بنشینید. آقا گفتند: من طوریام نیست، میتوانم ایستاده نماز بخوانم. برگشتم و به پزشکها گفتم که آقا میگویند میتوانم ایستاده نماز بخوانم. دکترها گفتند: نه، باید بنشیند. دوباره رفتم به آقا گفتم. آقا قبول کردند و نشسته نماز خواندند. البته پزشکها یک سری نوار از آقا گرفته بودند و با هم مشورت کرده بودند. قرار بود پس از اتمام نماز، آقا بالا بیایند تا دکترها، دستگاه را به ایشان وصل کنند که قلب را نشان دهد.
آقا پس از نماز خواستند بالا بیایند که دکترها گفتند آقا خودشان نمیتوانند بالا بیایند باید آقا را با برانکارد ببریم. آقا خندیدند و گفتند من طوری امام نیست ولی دکترها نپذیرفتند.
یک برانکاردی برزنتی داشتیم. رفتم و آن را آوردم و آقا روی برانکارد دراز کشیدند و من یک طرف برانکارد را گرفتم و طرف دیگر را یادم نیست حاج مصطفی رنجبر یا کس دیگر گرفت. آقا خندهاش گرفته بود وقتی از پلهها خواستیم بالا برویم یکی از رفقا به من گفت شما این طرف برانکارد را به من بده من این کار را کردم و خودم آمدم و دستم را گرفتم به کمر آقا و ایشان را بالا بردیم و خواباندیم و دکترها دستگاه مربوطه را وصل کردند. یک روز تصمیم گرفتند آقا را به تهران حرکت دهند. برف شدیدی آمده بود و جاده تهران - قم پر از برف بود و هلی کوپتر نمیتوانستند بیاورند چون تکان شدید آن برای آقا ضرر داشت. گفتند: باید با ماشین ببرید. ماشین هم آمبولانس بود. از اورژانس تهران بود. آقا را بوسیله برانکارد داخل برانکارد داخل آمبولانس گذاشتیم همه مان گریه میکردیم البته میخواستیم همسایهها نفهمند. احمد آقا و آقای اشراقی هم گریه میکردند. به محض انتقال آقا به داخل آمبولانس، من پریدم داخل و حاج احمد آقا هم بالای سر امام نشست و به من گفت: رضا تو برو مواظب زن و بچه من باش. من خودم با آقا میروم. قبول کردم و پیاده شدم و حاج آقا مرتضی رنجبر و مصطفی رنجبر داخل آمبولانس رفتند و بقیه پشت سر آمبولانس اسکورت رفتند و من ماندم و امانت دار زن و بچه حاج احمد آقا شدم.
سه روز طول کشید تا آقا را به تهران بردند. بعد از سه روز اولین دوره انتخابات ریاست جمهوری بود. بعد از قضیه آقای جلال الدین فارسی یک سری از علما تصمیم گرفتند دکتر حبیبی را کاندید کنند. من به حاج احمد آقا گفتم به کی رای می دهید. ایشان فرمودند از قول من به کسی نگویید ولی رای من به آقای حبیبی است و شما هم به دکتر حبیبی رای بدهید علمای جامعه مدرسین و شهید بهشتی در جلساتی که داشتند همه متفق بودند که به دکتر حبیبی رای بدهند من به اسرار را وقتی میفهمیدم که حاج احمد آقا را به آن جلسات میبردم.
روز انتخابات به اتفاق خانم حضرت امام و خانم حاج احمد آقا و خانواده آقای اشراقی دو تا ماشین راه انداختیم که به تهران بیاییم. چون روز انتخابات بود گفتند اول برویم رای بدهیم. به مسجد چهار مردان قم رفتیم و رای دادیم. خانم حاج احمد آقا و ننه عذری هم رای دادیم. سپس به تهران به منزل آیت الله ثقفی، پدر خانم امام که زنده بودند رفتیم. ناهار آنجا بودیم پس از آن به بیمارستان قلب رفتیم. من اولین بارم بود که به آن بیمارستان میرفتم. وقتی رسیدیم به طبقه بالا و به بخش قلب رفتیم. بخشی که الان هم شخصیتها را آنجا بستری میکنند. البته امام آن موقع آنجا نبودند در بخش آی سی یو یا سی سی یو بودند. خانم امام پیش ایشان میرفتند کسی را به آسانی راه نمیدادند. به آقای اشراقی گفتم میخواهم آقا را بینیم. ایشان گفت حالا که خانم آنجاست بیا ببرمت. مرا برد و در فاصله دو متری آقا را به من نشان داد. یک ماسک اکسیژن به آقا زده بودند. بعد برگشتم و آمدم.
روز انتخابات بنی صدر این آدم خبیث کلک زده بود و صندوق را به داخل بیمارستان فرستاده بود که امام رای بدهند و سپس در صندوق را باز کنند ببینند امام به کی رای داده است. صندوق را که آوردند من بیرون بودم. راوی اینجا حاج آقا مصطفی رنجبر است. ایشان میگفت: صندوق را که آوردند من آن را گرفتم و کسی را راه ندادم. داشتم آن را به داخل میبردم که آقای صانعی آن را از من گرفت و برد. در همان حال حاج احمد آقا آمد و صندوق را از آقای صانعی گرفت و گفت من صندوق را میبرم. صندوق خالی خالی بود. آقا فرمودند: کسی رای انداخته. گفتند:نه. آقا فرمودند که صندوق را ببرید تمام افراد بیمارستان رای بدهند، سپس پیش من بیاورید. این کار انجام گرفت سپس صندوق را پیش امام آوردند و ایشان رایشان را نوشتند و به داخل صندوق انداختند. صندوق نیمه پر بود و آقا فرمودند که صندوق را تکان بدهید تا برگهها مخلوط شود. آقا میخواستند کسی نفهمند که رای ایشان به چه کسی بوده است. سپس صندوق را به بیرون از بیمارستان فرستادند.
امام وضعیت جسمی شان بهتر شده بود اما پزشک گفتند نظر به اینکه آقا باید تحت نظر باشند لذا بهتر است ایشان ده - بیست روزی در تهران بمانند سپس به قم بروند. آقا خیلی علاقهمند بودند که به قم بروند. آقای رسولی محلاتی چون اهل امام زاده قاسم تهران بود همان جا گشت و در خیابان دربند منزلی را اجاره کرد و روز 12 اسفند 1358 آقا را به آنجا آوردند. آنجه سه طبقه همکف آقایان صانعی و آشتیانی و علمایی که به اصطلاح جوابگوی تلفن بودند. از جمله آقای رحمانی، آقای محتشمی، آقای میرزا محمد هاشمی، آقای انصاری و خدا رحمت کند آقای اشراقی بودند. چند نفر هم ما بودیم. در طبقه وسط هم خانه حضرت امم و خانم آقای اشراقی و خانم حاج احمد آقا بودند. طبقه سوم هم حضرت امام. هر طبقه حدود دویست متر مساحت داشت. مالک اصلی آن منزل هم آقای محمدرضا مشرف بود. در همان منزل هم طلبهها به دیدار امام میآمدند و به اصطلاح جلوی امام رژه میرفتند.
آقا پس از مدتی فرمودند اینجا محیطش طاغوتی است و من اینجا نمیمانم. البته من آن ساختمان دربند را برای امام مثل زندان موسی بن جعفر (ع) میدانستم هر چند که حضرت امام آن دوران سخت نجف را با آن منزل کوچک آن طور که میگویند سپری کرده و ناراحت نبود،ولی اینجا میفرمودند محیطش طاغوتی است و من دارم با طاغوت انس میگیرم و نمیمانم.
امام فرمودند که به قم میروم. حاج احمد آقا و دیگران گفتند که آقا اجازه بدهید ما جای دیگری برایتان پیدا کنیم. به اتفاق آقای جمارانی راه افتادند. جماران آن روزها مثل الان نبود. کوچه جلوی حسینیه و همه کوچهها خاکی بود و یک جوی آبی از جلوی منزل آقای جمارانی رد میشد.
همه کوچهها خاکی و پست و بلند بود. اصلا ماشین به سختی بالا میرفت. آنها خیلی گشتند تا اینکه حدود ساعت یک بعدازظهر خسته شدند و رفتند به منزل آقای جمارانی که ناهار بخورند. همان جا بحث شد که این خانه چه خوب است آقا به اینجا تشریف بیاورند. احمد آقا گفت: آخر اینجا نمیشود، گیریم آقا را از این کوچه تنگ باریک بیاوریم، اندرون کجا باشد؟ آقای جمارانی گفت: اندرون همین جا باشد و خانه خواهرم را میگذاریم برای ملاقات. محل ملاقات هم حسینیه باشد. انتهای حسینیه هم دری گذاشته شود که مردم از آن طرف وارد حسینیه بشوند. حالا یادم نیست که خانم امام یا فاطمه خانم هم از قبل، از آنجا دیدن کردند یا نه، مثل اینکه یکی از خانمها، به احتمال زیاد فاطمه خانم، از آنجا بازدید کرد و گزارشی به آقا داد و گفت: آقا آن خانهای را که به اصطلاح برای شما در نظر گرفتهاند خانه تاریک و نمور و تنگ و گرفته است و دو تا اتاق بیشتر ندارد. حضرت امام هم فرموده بودند: یکی از آن اتاقها برایم بس است و دیگریاش زیادی است. البته اینها را نقل قول دارم میکنم به ذهنم میآید که از فاطمه خانم شنیدهام. البته به هنگام حضور فاطمه خانم در پیش آقا من آنجا حاضر نمیشدم ولی بعدها که موضوع را از ایشان میپرسیدم، ایشان میگفتند که بله، آقا این گونه جواب دادند. لذا امام در روز 28 اردیبهشت 1359 به آن خانه رفتند.
اینکه آن خانه نمور و تاریک بود برای آقا مهم نبود. من عکسی از به اصطلاح اتاق زیرپله آنجا از امام گرفته بودم که گچ دیوار ریخته و این لوله بخاری به اصطلاح بالای سر آقا قرار گرفته بود. نمیدانم این عکس توسط کی و چگونه در بازار پخش و توزیع شد. مردم وقتی این عکس را دیدند میگفتند که آقا در کعبه، خانه خداست . این در حالی است که عکس مال اتاق بود و بعد هر چه میگفتیم که بابا این عکس اتاقشان است، اینها گچ ریخته است میگفتند نه بابا، این عکس مال کعبه است.
یک سری از مسائل جزو اسرار خانوادگی است و به غیر از من و اعضای خانواده امام کس دیگری ندیده است ولی چون اسرار محرمانه خانوادگی است نمیتوانم به کسی بگویم و آن را باید به گور ببرم و در سینه خود حبس کنم. ولی آن چیزهای گفتنی که من دیدم این بود که امام به خانم یا عروسشان یا نوههایشان یا حاج احمد آقا خیلی احترام میگذاشتند. از چیزهایی که حضرت امام خیلی به آن حساس بودند و این موضوع خیلی ظریف بود تقید ایشان به اصطلاح روی عفت و حجاب بیش از حد بود. با آنکه ما هر وقت به اندرون میرفتیم این طرف و آن طرف را نگاه نمیکردیم و اگر هم نگاه میکردیم فقط صورت امام بود ایشان مواظب احوالات و محارمشان بودند، نوه یا عروس و اینها را نگه میداشتند مثلا گاهی وقتی وارد اندرونی میشدم میدیدم که حضرت امام با دخترها، نوهها یا عروسشان قدم میزنند، حضرت امام جلوتر و آنها قدری عقبتر از امام حرکت میکردند و با آنکه اندرون بود آنها چادر نماز سرشان میکردند. حضرت امام وقتی میدیدند ما وارد اندرونی شدیم میفرمودند: شما صبر بکنید، بایستید. سپس به عروس یا حالا نوهشان میگفتند شما نیا و برو. تا اینکه ما رد میشدیم و بعد از ما آنها حرکت میکردند.
شبی ساعت حدود 11 بود که حاج احمد آقا آمدند و گفتند: رضا ماشین را بیاور بالا. ماشین را بردم، فرمودند: خانم الان میآید و با ایشان باید بیرون بروید. در همین حین یکی از برادران محافظ آمد. موضوع را از او پرسیدم و متوجه شدم که فاطمه خانم درد زایمان دارد. من نگاه کردم دیدم که محافظی که همراهان میآید مجرد است و چون مجرد است قضایا را نمیداند و زن باردار احتمالا سر و صدایی در داخل ماشین داشته باشد لذا گفتم: برادر شما نیاز نیست بیایید. گفت: مسئول من گفته بروم و من به حرف شما گوش نمیکنم. در همین حین حاج احمد آقا گفتند: چی شده است؟ گفتم: من ایشان را نمیخواهم ببرم. حاج احمد آقا هم رو به آن محافظ کردند و گفتند: شما نیازی نیست بروید. محافظ رفت. من گفتم: میخواهم آقای بهاءالدینی را ببرم. زنگ زد و یکی از دخترهای امام - همسر آقای اعرابی - با آقای بهاءالدینی آمدند و به همراه فاطمه خانم چهار نفری به بیمارستان رفتیم. بیمارستان در زیر پل کریم خان در خیابان سنایی قرار داشت. حدود ساعت دوازده و نیم به آنجا رسیدیم و نشستیم. درست سر اذان صبح علی آقا به دنیا آمد و خانم اعرابی بیرون آمدند و به ما مژده دادند که بچه به دنیا آمده و پسر است. خوشحال شدیم و به حاج احمد آقا خبر دادیم که بچه به دنیا آمده و پسر است. خوشحال شدیم و به حاج احمد آقا خبر دادیم و چند روز آنجا بودیم، سپس فاطمه خانم را به خانه آوردیم. فاطمه خانم اولین کاری که کردند خدمت امام رسیدند. آقا خیلی شیفته و مشتاق بودند که این کودک را ببینند. ننه منیر التماس میکرد که بدهید بچه را ببرم. من صحنه را تماشا میکردم. آقا خوشحال و خندان علی را بغل گرفتند و بوسیدند و رو به فاطمه خانم جملهای را فرمودند که جزو اسرار است و بنده نمیتوانم بگویم. سپس اذان و اقامه را به گوش نوزاد خواندند. پیش از آن احمد آقا اسمش را جعفر گذاشته بود. آقا آنجا اسم نوزاد را پرسیدند. حاج احمد آقا گفتند جعفر. بعدها آقا گفتند که اسمش علی باشد بهتر است و اسم آن نوزاد «علی» شد.
علی که به دنیا آمد عکس گرفتنها شروع شد به گونهای بود که آقا شیفته و علاقهمند بودند که عکس را زودتر ببینند، چون علی را خیلی دوست داشتند. عکس را که میگرفتم یکی - دو روز طول میکشید آماده شود آقا پیغام میدادند: چی شد؟ این عکس را رضا نیاورد؟ فاطمه خانم به من گفت که آقا سراغ عکسها را گرفته، رضا چه کار کردی؟ گفتم: فاطمه خانم ماه مبارک رمضان است و من قصد ده روز کردهام و نمیتوانم تا آنجا بروم. خلاصه مدتی بعد عکس را گرفتم و آوردم خدمت امام دادم. ایشان عکسها را که میدیدند خوششان میامد و میفرمودند: از این عکس برای من بدهید. معمولا عکسهایی را که امام خوششان میآمد از عکسهای علی بود.
هر وقت علی کنار امام بود دست من هم برای عکس گرفتن باز بود و هر چقدر دلم میخواست عکس میگرفتم و آقا حرفی نمیزدند ولی اگر احیانا به جای علی یاسر یا آقا مسیح یا حسن آقا کنار امام بود اولین عکسی را که میگرفتم امام دیگر اجازه گرفتن عکس دوم را نمیدادند و میگفتند: من وقت ندارم بروید. ولی علی که بود با کمال بشاشیت و با حالت خندان میفرمودند: عکس بگیرید. گاهی وقتها دست علی را میگرفتند و راه میرفتند. گاهی وقتها هم میایستادند و راه رفتن علی را از پشت سر نگاه میکردند و تبسم زیبایی میکردند. آنجا عقلم نمی رسید که از آن صحنهها عکس بگیرم چون همهاش محو حضرت امام میشدم.
یکی از روزهایی که برای من خیلی شیرین و زیبا بود موقعی بود که علی راه رفتن را تازه یاد گرفته بود. دیدم که حضرت امام جلو میآمدند، پشت سرشان حاج احمد آقا میآمد، پشت سر ایشان هم علی میامد. از دیدگاه خودم گفتم چه خوب است از این حالت عکس بگیرم: پدر جلو، پسر جلو، نوه پشت سر. از نظر خودم عکس خوبی میشد. عکس اول را که گرفتم دیدم علی با حالتی دوید و آمد و داد و فریاد کرد. در این لحظه آقا ایستادند و علی را نگاه کردند. علی آمد و اولین کاری که کرد مرا رد کرد کنار و آقا فرمود: شما کنار بروید تا ببینم علی چه میگوید. من کنار رفتم و دیدم علی دوید رفت و حاج احمد آقا را هم کنار زد و خودش جلو آمد و جلوی آقا قرار گرفت، دستش را هم به پشتش زد و به آقا اشاره کرد که پشت سر من راه بیا. من این صحنه را هم نتوانستم عکس بگیرم چون صحنه آنقدر زیبا بود که آقا خندهاش گرفت و دو دستی به پاهایش کوبید و از شدت ذوق میخندید. یک خنده بلند امام را آنجا دیدم. آقا فرمودند: احمد ببین بچه چه میگوید.
خاطره دیگر اینکه یک روز خواستم از آقا عکس بگیرم. آقا در منزل خودشان ناهارشان را خورده بودند و آمده بودند تا به منزل حاج احمد آقا بروند که آنجا استراحت کنند. فاطمه خانم به اتفاق علی بودند. من هم بودم. قدری راه آمدیم. من قصدم این بود که عکس بگیرم. جلوی در منزل حاج احمد آقا رسیدم. باران آمده بود و روی زمین مقداری آب جمع شده بود. آقا دست علی را گرفته بود. در همان لحظات علی دستش را از دست آقا کشید و یواش یواش به سمت چالهای که آب جمع شده بود رفت و دستش را به آب مالید. آقا فرمود: فاطی این بچه تشنهاش است. فاطمه خانم گفت: علی، دست نکن توی آب، که به اصطلاح آلوده بود. سپس به سرعت رفت و برای علی آب آورد. علی آب را نخواست و آقا دست علی را گرفت. چند متری راه نرفته بودند که علی دوباره دستش را از دست آقا کشید و به سمت آبی که کف زمین جمع شده بود و اندکی تمیزتر بود رفت و دستش را به آب زد. فاطی خانم دوباره داد کشید و علی را گرفت که دست به آب نزند. آقا قهقهه خندهاش شروع شد و گفت که فاطی این بچه تشنهاش نیست، این از بدجنسیاش است. آقا فوق العاده به علی علاقهمند بودند.
در یکی از روزها علی مریض بود. فاطمه خانم میخواست به دانشگاه برود و من هم باید کنار علی میماند. البته من حالت راننده فاطمه خانم را داشتم ولی چون آن روز علی مریض شده بود فاطمه خانم به من گفت: آقا رضا شما با من نیا. علی مریض است دواهایش را دادهام ولی شما پیش او بمان، من خودم میروم. ساعت چهار نوبت دوای دوم علی است یک قاشق شربت به او بده. پیش علی بمان تا من برگردم. فاطمه خانم سپس با یکی دیگر از برادران محافظ رفتند. من در خانه ماندم. علی تبش بالا رفت. دستمال را زیر شیر شستم و آوردم گذاشتم روی پیشانی و یک مقدار هم ماند. دیدم که تب دارد. پاهایش را آبشویه کردم و تب علی پایین آمد و دستمال را روی پیشانی علی گذاشتم. ساعت حدود چهار شد. دوای علی را دادم خورد و خوابید. تبش هم پایین آمد همان گونه که کنار علی بودم دیدم در باز شدو حضرت امام وارد شدند. بلند شدم و سلام کردم. دیدم آقا به صورت نگران داخل شدند و گفتند: علی چطور است؟ گفتم: آقا جان دوای ایشان را دادم و پایش را پاشویه کردم. تب شان پایین آمده و وضعشان خوب است و الان خوابیده و حالش خوب است. گویا حضرت امام خواب بودند، از چشمشان معلوم بود از خواب پریده بودند و به سرعت پیش علی آمده بودند. حضرت امام دستشان را روی پیشانی علی گذاشتند و دست دیگرشان را روی دست علی گذاشتند. و شکم علی را دست کشیدند و دیدند وضعیتش خوب است. سپس شروع کردند به دعا خواندن و از فرق علی تا پای او را لمس کردند و دعا خواندند و به علی دمیدند و فرمودند: حالا که شما اینجا هستید خیالم راحت است پس من میروم آن طرف. گفتم: مواظب هستم شما بفرمایید. فرمودند: فاطی کجاست؟ عرض کردم: فاطمه خانم امروز دانشگاه داشتند، رفتند.
من در خانه با علی شوخی و مزاح میکردم. در یکی از روزها گویا در آشپزخانه منزل حاج احمد آقا بود که پتوی به اصطلاح از این شمدها را رویمان انداخته بودیم و با علی بازی میکردیم و کف آشپزخانه غلت میخوردیم و این طرف و آن طرف میرفتیم. حضرت امام همیشه از جلوی منزل حاج احمد آقا رد میشدند. به فاطمه خانم خیلی علاقه داشتند و نوههایشان به ویژه علی را دوست داشتند و به آنها سر میزدند و می رفتند. آن روز در آشپزخانه باز بود و منیر خانم مشغول آشپزی بود و من هم با علی بازی میکردم. آقا وارد آشپزخانه شدند و یک دفعه دیدند که یک چیز اینجا وول میخورد و این طرف و آن طرف میرود ولی پیدا بود که یک آدم است. آقا ایستاد و صحنه را تماشا کرد. یک دفعه من متوجه شدم منیر خانم سلام میکند. نگاه که کردم دیدم آقا است. بلند شد و گفتم: سلام علیکم. آقا فرمودند: چه کار میکنید شما؟ عرض کردم که آقا داریم با علی بازی میکنیم. آقا رد شدند و رفتند.
روزی رادیو مارش پیروزی را پخش میکرد پس از یکی از عملیاتها بود و من شارژ بودم. حاج احمد آقا منزل نبودند. صدای رادیو را تا آخر باز کرده بودم و با یاسر اتاق را روی سرمان گرفته بودیم و خوشحالی میکردیم و دور اتاق حاج احمد آقا بالا و پایین میپریدیم و شادی میکردیم. با مشت قدم رو میرفتیم و اصلا متوجه نبودیم. حضرت امام داشتند رد میشدند، دیدند که خیلی سر و صدا میآید. سرشان را گذاشته بودند روی شیشه و دیده بودند که رضا و یاسر چه میکنند. آقا هیچ نگفته بودند. دیدم طولی نکشید که حاج احمد آقا در را باز کرد و یک دفعه گفت: رضا چه میکنی؟ ساختمان را گذاشتید روی سرتان. من آن طرف بودم. آقا فرمودند: احمد بیا برو ببین رضا و یاسر چه میکنند. گفتم: حاج آقا چون عملیات خیلی موفقیت آمیز بود خیلی خوشحالیم. من دست خودم نبود.
علاقه امام نسبت به علی آنقدر زیاد بود که آقا روزانه یک، دو یا سه بار حتما باید علی را میدیدند. روزهایی که ملاقات داشتند یک روز پیش از آن به علی میفرمودند: شما اگر وقت ملاقات دارید افتخار بدهید در خدمتتان بیایم برای دیدار با مردم در حسینیه. این را به مزاح به علی می گفتند. صبح که میشد به فاطمه خانم میفرمودند: شما علی را آماده کنید که من میخواهم به ملاقات بروم. دست علی را میگرفتند و با خودشان به حسینیه میبردند و همیشه علی را با خودشان میبردند در صورتی که با بچههای دیگر این گونه نبودند.
روزهایی که علی را میبردند مردم که ابراز احساسات میکردند و آقا برایشان دست تکان دادند علی هم چون کوچولو بود جلوتر از آقا میایستاد و دست تکان میداد. ملاقات که تمام میشد برمیگشتند و میفرمودند: این جمعیت برای من دست تکان دادند. شوخی میکردند و سر به سر علی میگذاشتند. علی میگفت: این جمعیت برای من دست تکان میدادند. او به آقا میگفت: شما پشت سر من قرار میگرفتید مواظب بودید که اگر من میخواستم از آن بالا به پایین بیافتم مرا بگیرید تا نیفتم. اقا خیلی خوششان میآمد و میخندید.
من واقعا علی را از پدر و مادرم، برادرم، زنم و فرزندم بیشتر دوست دارم علاقه شخصی خودم این گونه است علی هم به همین میزان مرا دوست دارد. وقتی که من سوریه رفته بودم حاج احمد آقا از علی پرسیده بود که دلت تنگ شده؟ گفته بود بابا دلم برای رضا تنگ شده است بعدش هم برای حاج عیسی. یادم هست که علی از همان کودکی با آن همه علاقه که به امام داشت مرا هم دوست داشت. حالا چه سری است من نمیدانم. من هم علاقه عجیبی به او داشتم و دارم. گاهی وقتها که من به خانه نمیرفتم علی برای دیدن من به دفتر میآمد. حضرت امام به فاطمه خانم آیفون میزدند که علی را بیاور من ببینم. فاطمه خانم میگفتند: علی رفته دفتر. سپس به دفتر زنگ میزد و میگفت علی را بیاورید آقا جون میخواهند او را ببینند. من میگفتم: علی جان بیا برویم، میخواهیم پیش آقا برویم. او میگفت: نه. اما من به زور او را به در خانه میبردم و میگفتم علی را بگیرید. علی میگفت: من نمیروم تو هم باید بیایی. لذا مجددا علی را بغل میکردم و از سمت خانه حاج احمد آقا به اتاق آقا میبردم. در میزدم. آقا میفرمودند: بفرمایید. به علی میگفتم برو پیش آقا ولی او نمیرفت و میگفت تو هم باید بیایی وگرنه من داخل نمیروم. آقا پا میشد میآمد جلوی در. میگفتم: علی جان تو برو داخل. میگفت: نه. لذا به اجبار به داخل اتاق میرفتم. آقا میفرمودند: شما بنشینید سپس علی را بغل میکرد و میبوسید. میگفتم:آقا اگر اجازه بدهید من بروم علی پیش شما باشد میفرمودند: مانعی ندارد شما برو. همین که من میرفتم میدیدم علی پشت سر من میآید. چند بار اینجوری شد و آقا فرمودند: رضا شما بیا داخل تا علی پیش من بماند تا من او را بیشتر ببینم. من دوباره وارد اتاق میشدم.
قصه ی شعر گفتن حضرت امام را خوب من که نمی دانستم و اطلاع نداشتم قضیه چیست. ما رفت و آمدمان به اندرون خانه امام موقع معینی نداشت و در آن حد بود که منزل حاج احمد آقا هم خیلی راحت میرفتیم، میآمدیم. بارها اتفاق میافتاد که وقتی به اندرون خانه امام میرفتیم میدیدیم حضرت امام به همراه فاطمه خانم در حال قدم زدن هستند. ولی یکی از روزها یادم هست که این صحنه را دیدم که فاطمه خانم به امام اصرار میکرد که آقا به من ... یاد بدهید من میخواهم ... یاد بگیرم اما حضرت امام طفره میرفتند، شانه خالی میکردند و جواب نمیدادند. با وجود این فاطمه خانم دوباره اصرار میکردند. من نمیدانستم بین حضرت امام و عروسشان چه موضوعی است. چندی گذشت تا یک روز از فاطمه خانم سوال کردم که اصرار شما به حضرت امام درباره چه موضوعی بود؟ ایشان گفت: مدت مدیدی بود از آقا میخواستم مطلبی،دست خطی، جدا بنویسند اما آقا طفره میرفتند. شش ماه میرفتم و میآمدم میپرسیدم آقا نوشتید؟ میفرمودند: خیر. بعد از شش ماه دوم میرفتم سلام میکردم و سرم را پایین میانداختم که یعنی آره آقا، و آقا سرشان را بالا میکردند که نه. شش ماه هم به همین روال ادامه پیدا کرد و یکی از روزها که سرم را بالا و پایین بردم دیدم آقا سرشان را بالا نبردند و هیچ چیزی نگفتند. خیلی خوشحال بودم ولی چون خانم و بچهها بودند چیزی نگفتم و صبر کردم همه رفتند. سپس گفتم آقا جون کو؟ نوشتی برایم؟ آقا با حالت شوخی و مزاح این طرف و آن طرف کردند و سپس فرمودند: دخترم، بابا دفترت اینجاست. برایت نوشتم. اولین بار که دفتر را برداشتم و دست خط آقا را دیدم خیلی خوشحال شدم و عرض کردم: آقا جون خیلی ممنون و ایشان فرمودند: دفتر را بردار و برو. عرض کردم: نه آقا جون، همینجا میگذارم تا یکی دیگر را برایم بنویسید. آقا فرمودند: نه، من قبول نمیکنم و من به زور اصرار دفتر را انجا گذاشتم و موضوع از آنجا شروع شد که ایشان شروع کردند به نوشتن و جلد اول و دوم دفتر را تکمیل کردند و رسیدند به جلد سوم.
ظاهرا حضرت امام در زمان جوانی دیوان شعری داشتند. من جزئیات را به طور کامل نمی دانم اما اینجور که شنیدم جلد اول را که مینویسند جلد دوم را آغاز میکنند اما آن هنگام جلد اول و بعدها جلد دوم محو و گم میشود. جلد سوم را هم که مینویسند، ماجراهای 1341 و 1342 پیش میآید و در زمانی که ساواک به منزل ریخته بودند جلد سوم هم ناپدید میشود.
فاطمه خانم که این ماجراها را شنیده بود نگران بود که نوشتههای حضرت امام را گم نکند. لذا به مرور که نوشتههای امام زیاد میشود ایشان پیش خودش میگوید باید از کسی کمک بگیرم و کسی بهتر از احمد آقا نیست. فاطمه خانم میگفت: مجبور شدم موضوع را یواشکی به احمد آقا بگویم. دفترها را به ایشان نشان دادم و احمد آقا گفتند که چیز مهمی از آقا گرفتی، چرا تا به حال به من نگفتی؟ گفتم که قضیه این است و من نمیخواهم آقا بفهمد و حالا نمیدانم این مطالب را فتوکپی میگیری، زیراکس میکنی یا هر کاری میخواهی بکنی من فقط میخواهم اینها محو نشود، به من کمک کن. از آن به بعد فاطمه خانم از احمد آقا کمک میگیرد. فاطمه خانم میگفت: روزی آقا فرمودند: فاطی آنچه را که احمد میداند تو میدانی و آنچه را که تو میدانی احمد میداند. به کنایه یعنی اینکه قضیه را لو دادی. اما نه من، نه احمد آقا چیزی به آقا نگفته بودیم، حالا چگونه به آقا الهام میشد و اسرار به آقا میرسید آن را خدایی ما نمیدانیم. خلاصه امام جلد سوم را هم نوشت و رحلت کرد. این سه جلد آثار نفیسی است که دست فاطمه خانم بود .
یکی از چیزهایی که در آن زمینه مشکل داشتم عکس گرفتن با حضرت امام بود. اولین بار که عکس گرفتم نه عکاسی بلد بودم و نه هنر عکاسی داشتم. دوستی داشتم که دوربین ایشان را به امانت گرفته بودم. ناخواسته از حضرت امام وقت گرفتم. همیشه این موضوع در ذهنم بود که چه خوب است به تقلید از حضرت رسول (ص)، حضرت امام نوههایش را روی پاهایش بنشانند و من در آن لحظه عکسی از ایشان بگیرم. حدود ساعت 1.5 بود. دوربین به دست وارد شدم. سلام کردم و عرض کردم: آقا جان، من میخواهم یک عکسی از شما و یاسر بگیرم. یاسر خیلی کوچک بود. آقا فرمودند: مانعی ندارد، اگر کارت زود انجام میشود همین الان بگیر اگر طول میکشد بگذار برای بعد از نماز، چون میخواهم برای نماز مهیا شوم. عرض کردم: نه آقا جان، خیلی زود تمام میشود. فرمودند: اشکالی ندارد. حضرت امام نشسته بودند و یاسر کنار دستشان بود و همان طور حضرت امام دستشان را به طرف یاسر دراز کرده بودند و در عکس انگار که گوش یاسر را گرفتهاند. این صحنه را گرفتم. از آقا خواستم که یاسر را روی پاهایشان بنشانند. آقا یاسر را بلند کرده و روی پاهایشان نشاندند. چون هنر عکاسی بلد نبودم سرپا عکس انداختم و چون حالت نگاه کردن حضرت امام و یاسر به پایین بود در عکس این گونه نشان میدهد که چشمهایشان بسته است. یک عکس تکی هم با حالت نیم رخ از یاسر گرفتم که لباس زمستانی پوشیده است. عکس را ظاهر کردم و آوردم. حضرت امام وقتی عکس یاسر را دیده بودند خوششان آمده بود و گفته بودند که من از این عکس میخواهم، کار چه کسی است؟ گفته بودند: کار رضا است. آقا فرموده بودند: از این عکس یک دانه برای من درست کند و بیاورد. حضرت امام به آسانی از کسی چیزی نمیخواستند و من یادم بود که آن خواسته سوم امام از من بود. دو خواسته قبلی ایشان در رابطه با حسن آقا بود. خلاصه من هم سریع به عکاسی آقای حاج حسین علی رفتم که آدم خوب و صدیقی بود و به حضرت امام علاقه عجیبی داشت، هم کارش خوب بود و هم اینکه ما در طول چند سال همکاری دیدیم که امانتدار خوبی هم هست و عکسها را برنمیدارد. بر عکس عکاسی ... که با آنکه با آنها اتمام حجت کرده بودم که عکسها امانت است و من آنها را به صورت امانت به شما میدهم اما آنها عکسها را دزدیده بودند. من فکر میکردم صاحب عکاسی ... آدم متدینی است و عکسهای قبلی را به ایشان دادم و ایشان نسبت به عکسها خیانت کرده بود و از آنها برداشته بود. فیلمها را که به ایشان میدادم ایشان عکسهای تکی و خیلی خوب حضرت امام را قیچی میکرد و برای خودش برمیداشت و یک فیلم را هم داخل دوربین میگذاشت . هر موقع که میرفتم تحویل بگیرم میگفت فراهانی ببین دانه دانه این فیلمها را از یک تا سی و نه از من تحویل بگیر من هم بیخبر از همه جا عکسها را میگرفتم و میآوردم. بعد که پیگیر مسئله شدم متوجه شدم که او فیلمها را میزد و می سوزاند و به دلیل همین کارهایش آن عکاسی را حدود چهار سال تعطیل کردم.
خلاصه آن عکس را در اندازه 18×15 درآوردم و به حضرت امام دادم. ایشان روی لپ آقا یاسر نوشتند:
سلامتی عزیزم را از درگاه خداوند متعال خواستارم
روحالله موسوی خمینی
عکس خیلی قشنگی بود. آن را فاطمه خانم گرفت و برد. آقا عکس دیگر را خواستند و من هم به سرعت به عکاسی رفتم و عکس دیگری چاپ کرده و آوردم خدمت امام دادم. در ذهنم این موضوع میگذشت که خوب است به آقا بگویم که امضا کنید و بدهید من ببرم برایتان قاب کنم. و وقتی حضرت امام عکس را امضا کرد آن را برای خودم بردارم و یک عکس بیامضا قاب بگیرم و خدمت آقا بیاورم. چون آقا هر وقت دلشان میخواست میتوانند آن عکس را امضا کنند. من از اینکه حضرت امام از همه چیز اطلاع دارند غافل بودم. در این فکر بودم که دیدم پشت پرده، حضرت امام به حاج احمد آقا یا فاطی خانم فرمودند که مگر این عکس را رضا برایم نیاورده؟ آنها جواب دادند: چرا؟ مال شماست. حضرت امام اضافه کردند: پس من آن را نه امضا میکنم نه میخواهم قابش کنم، همین جوری روی میز میگذارم و آن را نگاه میکنم. به قول معروف تیر من به سنگ خورد و نتوانستم به خواستهام برسم. بعدها تلاش کردم و عکسی آوردم که حضرت امام آن را امضا کردند و آن را هنوز هم دارم.
از آن زمان هنر عکاسی ما گل کرد و شروع کردم به عکس گرفتن. حضرت امام نمیگذاشتند عکس بگیرم. یادم هست روزی به حیاط آمدم به قسمتی که به اصطلاح برای دستبوسی بود. آقا مهیا شدند که بروند حسینیه، فردی آمد و خواست دست امام را ببوسد که من عکسی گرفتم.
آقا وقتی از اتاقشان بیرون آمدند عکس دیگری گرفتم. آقا نگاهی به من کردند. نگاهشان نشان میداد که دیگر عکس نگیرم. من سماجت کردم و عکس سوم را هم گرفتم. آقا ایستادند و تند به من نگاه کردند و من از ترسم به زیر تختی که آقا از روی آن عبور میکردند تا به حسینیه بروند رفتم آقا تبسمی کردند و رفتند.
روزی دوربین را به داخل بردم بدون اینکه حضرت امام متوجه بشوند آن را پشت بخاری قایم کردم. حاج آقا محمد، راننده خانم حضرت امام، در حال تمیز کردن بخاری بود و آقا هم داشتند قدم میزدند و روزنامه میخواندند. یواشکی از پشت سر و جلو چند عکس از آقا گرفتم.
میخواستم وقتی از آقا عکس بگیرم بتوانم آن عکسی را که دلم میخواست از حضرت امام بگیرم. آقا قدم میزدند و روزنامه میخواندند و من در حال عکس گرفتن بودم که گفتند: بس است دیگر، من تا غروب هم قدم بزنم میخواهی همهاش از من عکس بگیری؟ عرض کردم: آقا جان اجازه بدهید یکی دیگر بگیرم. گفتند: خیر. هر چقدر اصرار کردم دیدم آقا اجازه نمیدهند. من این را هم بگویم که وقتی که عکس میگرفتم نه صدایی داشت نه فلاشی میزدم اما نمیفهمیدم که آقا چه جوری متوجه عکس گرفتن من میشدند. خلاصه از پلهها بالا رفتم، در زدم که از خانم حضرت امام کمک بگیرم. خانم مصطفوی گفت: شما اینجا بایستید تا من بروم یک مقدار با آقا قدم بزنم و رضایتش را جلب کنم. شاید رضایت دادند. من همان بالا ایستادم و خانم مصطفوی رفتند یک دور، دو دور با امام قدم زدند. ایشان مدتی بعد آمد و گفت: از آقا اجازه گرفتم بیا برو یک عکس بگیر. از ایشان تشکر کردم و سریع از پلهها پایین آمدم و رفتم جلوی آقا. همین جور که ایستاده بودند دستشان را به کمرشان زدند و سرشان را بالا گرفتند و به آسمان نگاه میکردند. چون هنر عکاسی بلد نبودم و فکر میکردم فردی که میخواهم از او عکس بگیرم باید مستقیما به دوربین نگاه کند و آن عکس، عکس خوبی میشود. لذا امام را در آن حالت عکس نگرفتم و صبر کردم که آقا زمانی که سرشان را پایین آوردند همان لحظه من عکسی از ایشان گرفتم ، این ابروی آقا از بالای عینک پیداست. عکس قشنگی هم هست. عکس را گرفتم اما دومی را اجازه ندادند و به قدم زدنشان ادامه دادند.
آن ایام چند بار هم از آقای ثقفی برادر خانمشان عکس گرفتم. آقا برای نماز آماده شدند و من خواستم عکس بگیرم که اجازه ندادند. چون در هنگام نماز خواندن وارد وادی دیگری میشدند. علی وار نماز میخواندند.
روزی میخواستم وارد اندرون خانه امام شوم. دیدم حاج احمد آقا جایی از کف زمین را سفت میکند. گفتم: حاج آقا چه کار میکنید؟ گفت: رضا، زنبوری از اینجا دم پنجره آمده مرا نیش زده. گفتم: شما بلند شوید من ترتیب این کار را میدهم. ایشان گفتند: مبادا به آن آسیب برسانی. گفتم: من اینها را آتش میزنم. ایشان فرمودند: گناه دارد آتششان نزن. اگر میخواهی این کار را بکنی نمیگذارم و من خودم درست میکنم. گفتم: خیلی خوب، آتش نمیزنم. شما بروید. گفت: رضا میخواهم کاری بکنم که مسیر پروازشان از این طرف باشد. لذا ما جهت را عوض کردیم و از سمت دیگر برایشان راه باز کردیم که از مسیر جدید پرواز کنند. فردای آن روز باز دیدم که همان مسیر قبلی را سوراخ کردهاند و از همان جا پرواز میکنند. دوباره آنجا را سفت کردم. فردایش همان موضوع تکرار شد. روز سوم تصمیم گرفتم بلایی به سرشان بیاورم، لذا زمین را خوب سفت کردم. همین طور مشغول انجام کار بودم. آقا آهسته در حال حرکت بودند. من متوجه نبودم یک دفعه متوجه شدم یک جفت کفش بغلم است. دیدم آقا هستند. سریع بلند شدم و گفتم: آقا سلام علیکم. ایشان نمیدانستند من مشغول چه کاری هستم. گفتند: رضا چه کار میکنی؟ عرض کردم: آقا جان اینجا خانه زنبور است دارم مسیر پروازشان را عوض میکنم که شما که از اینجا عبور میکنید احیانا شما را نیش نزنند. گفتند: بلند شو، اگر شما کاری به آنها نداشته باشید آنها کاری به شما ندارند. ایستادند و مرا بلند کردند تا به آنها آسیب نزنم.
روزی داشتم از حیاط رد میشدم دیدم آقا ایستاده و هی سرک میکشند، یک قدم جلو میروند و دوباره سرک میکشند. گفتم شاید آقا مواظب هستند که کسی نباشد و در خلوتشان به قرآن خواندن بپردازند یا با امام زمان (عج) ارتباط برقرار کنند. پیش از آن درباره ارتباط امام با امام زمان (عج) مطالبی شنیده بودم و پیش خودم گفتم به خواستهام رسیدم و الان میتوانم ارتباط آن دو را با هم ببینم. در همین گیر و دار رفتم مخفی شدم تا ببینم که آقا برای چه سرک میکشد و نمیرود. کمی جلوتر رفتم دیدم یک ظرف پر از آب حاوی چند ماهی کوچک در گوشه حیاط قرار دارد. گویا آن فردی که میخواست حوض را بشوید آن ماهیها را داخل ظرف قرار داده بود و فراموش کرده بود که آنجا خطرناک است و احتمال دارد گربهای فرا برسد و آن ماهیها را بخورد لذا متوجه شدم که حضرت امام مواظب آن ماهیها هستند. از قضا گربهای هم آن حوالی پیدا شده بود و آقا در حال قدم زدن بود که متوجه گربه شده بود و دیگر نرفته بود تا مواظب آن ماهیها باشد. آقا تا مرا دیدند فرمودند: خوب شد آمدی، بیا جلو. جلو رفتم و عرض کردم: چه شده است آقا؟ فرمودند: اولا ظرف این ماهیها کوچک است سریع آن را عوض کنید. دوم اینکه مواظب باشید گربه آسیبی به اینها نزند. سریع جای ماهیها را عوض کردم و مواظبشان شدم تا آن آقا آمد و حوض را تمیز کرد و آنها را داخل حوض انداختیم.
اسم گربه که آمد خاطرات علی یادم افتاد. یک گربه سیاهی در حوالی خانه امام بود. عکسی از آن را هم دارم. آن گربه وقتی از کنار حضرت امام رد میشد با حالت غرور راه میرفت مثل راه رفتن ببر و پلنگ، و زمانی که کسی میآمد در میرفت. اما بدون آنکه آقا کاری با آن داشته باشد در کنارش راه میرفت. من این بچه گربهها را نوازش میکردم و گاهی اوقات هم که ما نبودیم علی بچه گربهها را میگرفت و آنها کاری به علی نداشتند. علی دست گربهها را میگرفت و از پشت آویزان میکرد و کنار آقا راه میرفت. بچه گربهها از حاج عیسی میترسیدند و از قضا در یکی از روزها که علی دست بچه گربه را گرفته و از پشت آویزان کرده بود و راه میرفت حاج عیسی از راه میرسد و بچه گربه در آن لحظه سعی میکند از دست علی رها شود و فرار کند اما علی رهایش نمیکند و آن بچه گربه یک پنجول به پشت علی میکشد و علی دردش میآید و بچه گربه را رها میکند. آن وقت آقا میفرماید که بابا رهایش کن دیدی که پشت تو را زخمی کرد.
حاج احمد آقا میفرمود که حضرت امام به آن بچه گربهها غذا میدادند. از قول حاج احمد آقا شنیدم که حضرت امام وقتی مریض شدند گربهها غذا نخورده بودند و پشت اتاق حضرت امام آنقدر سروصدا کرده بودند تا مرده بودند.
مقابل خانه حاج احمد آقا درخت آلوچه بود. ما گاهی وقتها با یاسر به باغ درخت فندق، آلوچه و گردو میرفتیم و میوهها را میچیدیم. در یکی از روزها وقتی با یاسر وارد باغ شدیم دیدم آقا با خانم در حال قدم زدن هستند. آقا چون به چادرنماز حساس بودند در گوشهای قایم شدیم تا ما را نبینند. همین که رفتیم قایم شویم نمیدانم علی چگونه متوجه ما شد. به او اشاره کردم که چیزی نگوید. آقا که از محل دور شدند ما دنبال کار خودمان رفتیم. من بالای درخت، آلوچه میچیدم و یاسر پائین درخت بود. در همین لحظات متوجه شدم آقا، فاطمه خانم و علی ایستادهاند و علی میخواهد از پلهها پائین بیاید اما نمیتواند و آقا نگران است. در این حال چشمش به ما افتاده بود و دیده بود که ما اینجا هستیم. اواخر بود ، حضرت امام نزدیک مریضیشان بود. خانم علی آقا را از پلهها رد کردند و گفتند مواظب علی باشید. گفتم: خیالتان راحت باشد. خلاصه آلوچهها را چیدیم و آوردیم. من یادم آمد که درشتترین آلوچهها را جدا کردم و به علی دادم و گفتم ببرید بالا بدهید بشویند و بخورید. قصدم این بود که آقا هم بخورند. بعدا از فاطمه خانم پرسیدم گفتند که یکی از آن آلوچهها را دادم آقا میل کردند. مدتی گذشت. درخت از نظر مکانی مقابل پنجره بیمارستان و اتاقی بود که امام در آن بستری بودند. بعدها که امام رحلت کردند من روزی از آن محل رد میشدم دیدم که آن درخت حالت پژمردگی به خودش گرفته و برگ آن زرد شده و خزان کرده است. درخت حالت افسردگی گرفته بود ولی خشک نشده بود.
آن ایام من به منزل آقای خسروشاهی که در کنار منزل امام واقع بود زیاد میرفتم چون ایشان تنها بود و زن و بچهاش آنجا نبودند. او بود و دو سه باغبانش. من علاقه زیاد به گل و گیاه داشتم و همین رفت و آمدهایم زمینهای شد بر اینکه تکثیر کردن و شیوههای کاشتن گل را یاد بگیرم چون بعضی از گلها را باید قلمه زد و پیوند داد؛ لذا من برای چیدن گل از ایشان اجازه میگرفتم و ایشان میگفت از نظر من مانعی ندارد. شما هرچقدر که میخواهید از باغچه من گل بچینید، میخواهید پیوند بزنید یا تکثیر کنید. در همه حال من راضی هستم و اشکالی ندارد. ایشان حتی میگفت که چند شاخه گل میچیدم و یا به منزل حاج احمدآقا میآوردم یا به حضرت امام میدادم. آن را داخل لیوان میگذاشتم و در بیت امام آن را روی تلویزیون کوچک (14 اینچ) خانهشان میگذاشتند. یادم هست که من مدتی گل آوردم و در یکی از روزها آقا فرمودند: فلانی دیگر زحمت نکشید برای من گل بیاورید. چون گل با این سبزهها و علفها برایم فرقی نمیکند. ایشان ماورای گل را میدیدند. حضرت امام خودشان بهترین گلشناس بودند. قبل از اینکه آفتاب بزند صبح زود میآمدند و چگونگی باز شدن گلها را نظاره میکردند و مقایسه میکردند. حالتهای آنها را در قبل از طلوع خورشید و پس از طلوع آن. میتوانم بگویم بهترین متخصص بودند. به حالت گل دقت میکردند که چه مقدار ساقه بالا میآید و گل چگونه میشکفد. اینقدر دقیق بودند.
در یکی از شبها یکی از بچهها مرا بیدار کرد و گفت: فلانی یک نفر پریده خانه امام. چه کار کنیم؟ سریع بلند شدم، به قول معروف در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم. گفتم: اگر این طرف پریده حتما مسلح است. اگر خدای ناکرده اتفاقی بیفتد من چطور میتوانم جواب بدهم؟ میگویند لابد خواب بود. به این نتیجه رسیدم که از احمدآقا کمک بگیرم. آیفون زدم، اتفاقا حاج احمد آقا سریع گوشی را برداشت. گفتم قضیه اینجوری است. گفت: رضا آمدم. به ایشان قضیه را گفتم، گفت: آن کسی که گفتی کی است؟ گفتم فلانی. گفت اعتماد به طرف داری؟ دروغ نمیگوید؟ گفتم حاج آقا آن فرد مورد اطمینان من است - او از بچههای قم و از رفقای من است - حاج احمد آقا گفتند: بگو بیاید این طرف. به سرعت تماس گرفتم خودش آمد. حاج احمد آقا فرمودند: قضیه چیست؟ گفت: حاج آقا نگهبان بودم تا برگشتم دیدم کسی پرید. خود طرف را ندیدم ولی صدای پریدنش را روی برگها فهمیدم. بعدا حاج احمد آقا فرمودند: پس رضا با چند نفر بیایید داخل خانه را بگردیم. گفتم: باشد. با چند نفر از بچهها تماس گرفتم و آنها آمدند. در این حین حاج احمد آقا به من گفتند که کسانی را که میخواهند خانه را بگردند شما ابتدا تفتیش بدنی بکن. گفتم نه حاج آقا شما خودتان این کار را بکنید. خلاصه حاج احمد آقا تک تک افراد را تفتیش بدنی کرد تا رسید به خود من و دست من را کشید. حسین آقای فراهانی را آورد و فرمود: بنشین دم در و نه کسی را بگذار داخل بیاید نه کسی را بگذار بیرون برود. ما همه نگران بودیم که نکند آن فردی که وارد شده آقا را ترور کند. به داخل رفتیم. پنج شش قدم به اتاق مانده بود که دیدیم یک دفعه چراغ اتاق آقا روشن شد. حاج احمد آقا با خوشحالی گفتند: اِ، آقا برای نماز شب بلند شدند - ساعت دقیقا یک بود- پس بایستید من بروم از آقا اجازه بگیرم. حاج احمد آقا از پلهها بالا رفتند و موضوع را به امام گفتند و اعلام کردند که میخواهند خانه را بگردند. آقا فرمودند: احمد کسی داخل خانه نیامده نگران نباشید. حاج احمد آقا پائین آمدند و گفتند: آقا میفرمایند کسی داخل نیامده نگران نباشید. من به حاج احمد آقا گفتم: من نمیتوانم قبول کنم که کسی نیامده است. برای ما یقین است که کسی وارد حیاط شده و شما مجددا برگردید بروید خدمت آقا و از ایشان بخواهید کار گشتن خانه انجام گیرد. ایشان دوباره پیش آقا رفتند و برگشتند و گفتند: آقا فرمودند کسی نیامده،اما حالا اگر نگران هستید بیائید بگردید. کسی که مسئول برق بود از این چراغقوههای بزرگی که مال اداره برق بود آورده و ما با استفاده از آنها همه جای حیاط و خانه را گشتیم. تک تک روی درختها را هم با چراغ قوه کنترل کردیم چون احتمال میدادیم طرف بالای درخت رفته باشد و منتظر بماند تا سر فرصت آقا را ترور کند. خلاصه کسی را ندیدیم. آن شب پروانهوار دور ساختمان آقا را گشتیم. بچهها را دور تا دور کاشته بودم و خودم پاس بخش بودم. نزدیکیهای صبح بود که آقا برای نماز صبح بیدار شدند. ایشان به بیرون تشریف آوردند. یکی از بچهها به ایشان سلام کرد. آقا فرمودند: علیکمالسلام، خسته نباشید. شما امشب خیلی زحمت کشیدید و نخوابیدید. من عرض کردم که برای ما توفیقی بود. سپس آقا آرام آرام به قسمت ملاقات و دستبوسی رفتند. با نگرانی پیش خودم گفتم نکند این کسی که شب آمده نمیداند آقا کجا خوابیدهاند لذا پشت سر امام رفتم،ایشان در را باز کردند و به داخل رفتند و من آنجا نرفتم و از بالای بالکن دور زدم آمدم. ما این مساله را پیگیر شدیم و بعد از چند روز متقاعد شدیم که لابد سمور یا سنجاب بوده که از بالای دیوار به پائین پریده بود.
حضرت امام واقعا شجاع و نترس بودند. خدمتکاری داشتیم به نام ننه حوا، ایشان شمالی بود و سالها خدمتگزار بیت حضرت امام بود. این ننه حوا خیلی ترسو بود. چند مرتبه من دیدم زمانی که هواپیماهای عراقی میآمدند به آقا میگفت که آقا برویم داخل حسینیه که نسبت به جاهای دیگر محفوظ تر و محکمتر است. آن ایام پناهگاهی نبود و حسینیه فعلی هم هنوز گچ و خاک نشده بود و به اصطلاح بیرونش هم سیمانی نشده بود. پلههای خاکی داشت و دری هم هنوز برایش تعبیه نشده بود. آجرها هم به خاطر بنایی در وسط حسنیه قرار داشت، آقا میفرمودند: من نمیآیم. یادم هست که زنها به ویژه فاطمهخانم - که علاقه زیادی به آقا داشت- اصرار میکردند، اما آقا میفرمودند: من نمیآیم، شما بروید. فاطمه خانم یکبار گفت که اگر شما نیایید ما هم نمیرویم. لذا این بار آقا به خاطر زن و بچه مجبور شدند و از همین پلههای خاکی رفتند پائین و مدت کوتاهی بعد از آنجا بیرون آمدند. دیگر هم قبول نکردند و هر وقت اصرار میشد که به حسینیه بروند قبول نمیکردند. حتی پناهگاه را هم نپذیرفتند. در بیشتر مواقع که هواپیماهای دشمن بالاسر تهران میآمدند، میرفتم شیر فلکه اب را میبستم، برقها را قطع میکردم. پدافند که شروع میشد مردم میآمدند تماشا میکردند، یادم هست که آن اوایل حضرت امام هم میایستادند و صحنه را تماشا مرکردند و در حیاط قدم میزدند. دستشان را به پشت کمرشان میگرفتند و قشنگ هواپیما را مشاهده میکردند. حتی چراغهای هواپیماهای دشمن هم معلوم بود. پدافند هم از این سوی شلیک میشد.
یکی از روزها هواپیماها خیلی مانور میدادند و این ننه حوا خیلی میترسید. دیدم که آقا به ننه حوا گفتند که نترس ننه، طوری نمیشود. بیا من شما ره به جایی ببرم که محفوظ باشی، صدمه هم نبینی. او را به داخل اتاقی که به اصطلاح در زیرپله بود و دیوارهایش گچی بود و ریخته بود بردند و گفتند که ننه شما اینجا باش و هیچ هم نترس، جایت محفوظ است. سپس خودشان بیرون آمدند و بنا کردند به قدم زدن و تماشا کردن.
در همان لحظات پیش امام آمدم و عرض کردم که آقاجان هوا سرد است و شما قدری کسالت دارید، سرما برایتان ضرر دارد، به داخل اتاق تشریف ببرید تا سرما نخورید.
خندهای کردند و فرمودند: شما هم نترسید هیچ طوری نمیشود. شما هم برو خیالت راحت باشد. سه بار این جمله را فرمودند و مرا رد کردند. من باز به داخل آمدم و از پشت پرده ایشان را تماشا کردم که قدم زنان در حال تماشای هواپیماها هستند.
بعدها که اعلام کردند که گلولههای پدافند بعضیهایشان در بالا عمل نمیکند و پس از فرود آمدن منفجر میشود، آقا به اصطلاح به این نکته توجه فرمودند. نیز برای اینکه نوری از بالا مشخص نشود پردههای سبز رنگی برای پنجرهها از تجریش خریدیم و نصب کردیم.
این شخصیت خانواده حضرت امام را میرساند که به کارگران بیت ننه میگفتند. وقتی که فرزندان آنها به دیدن مادرانشان میآمدند، حضرت امام دست نوه هر یک از ننهها را میگرفتند و در حیاط قدم میزدند. بچههایی که تازه راهرفتن یاد گرفته بودند، آقا تاتی تاتی این بچهها را دور حیاط میچرخاندند. من از بالا تماشا میکردم و این صحنهها را میدیدم.
از نانوایی محل نان میگرفتیم و او به قول معروف ما را میشناخت و میدانست که ما برای کجا نان میگیریم، لذا یک ذره به قول معروف خمیر را ناخن میزد. خمیر همان خمیری بود که برای همه میپخت ولی برای ما را کمی ناخن میزد، همین. خلاصه نان را که میآوردیم، گاهی وقتها آقا سوال میکردند که آیا این نانی را که شما آوردهاید، نانوایی همین نان را به دیگران هم میدهد؟برای همه همین کار را میکند؟ روزی ما واقعیت را گفتیم که آقا میدانند ما برای کجا نان میگیریم لذا آن را برشتهتر میکنند و یک ذره بیشتر ناخن میزنند. فرمودند: دیگر از آن نانوائی نان نگیرید. بروید از یک نانوایی دیگر نان تهیه کنید، از یک نانوایی نان بخرید که شما را نشناسد و بین خانواده من و دیگران تفاوت قائل نشوند.
در جماران حاج آقا خسروشاهی همسایه حضرت امام بود و یادم هست که امام رضوانالله تعالی علیه چند بار فرمودند که بروید به آقای خسروشاهی بگوئید بیاید من میخواهم ایشان را ببینم. من میرفتم و به آقای حاجآقا خسروشاهی خبر میدادم. ایشان میآمد و با آقا ملاقات میکرد. آقا در آن ملاقات میفرمودند: از اینکه ما همسایه شما هستیم و شما را اذیت میکنیم معذرت میخواهیم، چون پاسدارهای من پشت دیوار شما باعث زحمت و دردسرتان هستند (آن ایام پاسدارها بین دیوار خانه امام و منزل آقای خسروشاهی قدم میزدند) چند بار هم از درخت خانه آقای خسروشاهی گردو به حیاط خانه امام افتاد که حضرت امام شخصا آنها را جمع میکردند و از دیوار به آن طرف میانداختند.
حضرت امام پس از ورود به ایران و اقامت در مدرسه علوی و رفاه - واقع در خیابان ایران- یکبار به منزل آقای بروجردی که در پاسداران بود آمدند ولی پس از آن مدتی در قم اقامت کردند و سپس به تهران آمدند و به بیمارستان قلب رفتند و از آنجا به دربند و سپس به جماران آمدند و در طول چند سال اقامت در جماران از منزلی که داشتند خارج نشدند یعنی در واقع از جماران به هیچ جا نرفتند.
گاهی وقتها خیلیها میگفتند که ما دیدیم آقا رفت فلان جا، در صورتی که ایشان واقعا جایی تشریف نمیبردند. حالا با ماشین یا به طور مخفیانه، اصلا هیچ جا نمیرفتند ولی خوب موضوع طیالارض، مقامی است که مربوط به بزرگان و عرفا است، آن وادی را خودشان داشتند که آن هم ظاهر امر من لیاقتش را نداشتم ولی آنهایی که پاکتر از من بودند و چشم و قلب و گوششان پاک بود، [متوجه بودند] یک موردش این بود که در دوره مریضی امام با مانیتوری که در اتاق گذاشته بودند رفت و آمد آقا را زیرنظر داشتند. یکی از روزها به اصطلاح میبینند آن دستگاه قطع شد. پزشک مربوطه میآید و دستگاه را نگاه میکند و میبیند که آقا نیستند. زنگ میزنند به حاج عیسی و موضوع را به او خبر میدهند. از اینجا به بعد را حاج عیسی تعریف میکند و میگوید که ما رفتیم و قدری گشتیم.
فکر میکنم از بتول خانم کمک میگیرند و ایشان هم میگردد و میبینند امام نیست که دیگر قطع امید میکنند و نگران میشوند. حتی زیر و بالای تخت و هر جای ممکن را هم میگردند اما آقا را نمییابند. وقتی از همه جا مایوس می شوند یک دفعه متوجه میشوند که آقا روی تختشان خوابیدهاند. این در صورتی بود که آنها لحظاتی قبل از آن تخت را به هم زده بودند و زیر روی آن را به دقت دیده بودند. آقا به اصطلاح بیدار میشوند و میفرمایند: بله، چه کار دارید؟ دکتر پور مقدس برای خودم تعریف میکند که هیچکس نتوانست حرفی بزند و گفتند آقا هیچی فقط اجازه بدهید من دستتان را ببوسم. دکتر پور مقدس فقط این اجازه را به خودش میدهد که جلو میآید و دست امام را میبوسد و میرود.
از خاطراتی که در طول زندگی برایم خیلی باارزش است و هرگز از یادم نخواهد رفت سفر حج بود. قبل از سفر برای خداحافظی خدمت آقا رفتم که خداحافظی کنم. دست ایشان را بوسیدم. آقا فرمودند: صبر کنید. سپس به داخل اتاقشان رفتند. طولی نکشید که برگشتند و مبلغی پول به من دادند و فرمودند که این خرج راهتان. من هم تشکر کردم و تا آمدم خداحافظ کنم آقا دوباره فرمودند صبر کنید. نزدیک آمدند و مرا بغل گرفتند و چون نمیدانستم چه کار دارند تعجب کردم. آن وقت دیدم ایشان دعای سفر را برایم خواندند. این زیباترین چیزی بود که از آقا گرفتم. به هنگام خداحافظی هم ایشان التماس دعا کردند. امام خیلی عجیب به زائر حضرت علیبنموسیالرضا(ع) یا بیتاللهالحرام یا مدینه منوره عشق میورزیدند و آن زائر را بدرقه میکردند.
به مکه رفتم. آنجا توفیقی بود که یک سری فعالیتهایی داشتیم و عکسهائی را پخش میکردیم و به افراد و شخصیتهای مختلف اعلامیه میدادیم. در مکه چیزهای جالبی را از افراد سیاهپوست و کشورهای متعدد میدیدم. از جمله اینکه در یکی از روزها در مکه جلوی در هتل گفتند که فراهانی با شما کار دارند. جلوی در آمدم و دیدم پنج نفر آدم متشخص و مد بالا با کت و شلوارهای شیک ایستادهاند. یکی از آنها گفت: فراهانی شما هستید؟ گفتم: بله. من آنها را نمیشناختم، یکی از آنها گفت ما میخواهیم به بعثه برویم. ظاهرا شخصیتهای کشوری و در حد وزیر بودند. قبول کردم و به همراه آن پنج نفر به بعثه رفتم. داخل بعثه فکر میکنم آقای محفوظی بود. یکی دیگر از فضلای حوزه علمیه قم هم بود. آنها خواستههایی داشتند که اعلام کردند از جمله اینکه ما تعداد پنج هزار نفر به اصطلاح طلبه داریم حالا یا برای ما مدرس بفرستید تا در کشورمان به این پنج هزار نفر آموزش دهند یا اینکه زمینههایی فراهم کنید که اینها به قم بیایند و درس حوزوی بخوانند.
در مکه عکسهای امام را زیر لباس احراممان مخفی میکردیم و به موقع آنها را پخش میکردیم. روزی داشتم میرفتم که دیدم یک آقا و خانمی مدام دنبال من میآیند. آنها به من گفتند: الصوره، الصوره. من عربی نمیدانستم و نمیفهمیدم آنها چه میگویند. از آنها پرسیدم چه میگوئید؟ دوباره گفتند: الصوره الصوره. باز نفهمیدم. یک دفعه یک ایرانی به ما نزدیک شد و گفت که اینها از شما عکس میخواهند، عکس امام را میخواهند.آنجا دوربینهای مداربسته کار گذاشته شده بود و از طرف دیگر نزدیک به مقر پلیس بود. لذا به آنها گفتم که عکس موجود است اما اینجا موقعیت خوب نیست. یک کمی جلوتر بیایید پشت یک کامیونی عکسها را به آنها دادم. سپس آنها به من گفتند که باید دنبال ما بیایی. پشت سر آنها به راه افتادم و از این کوچه به آن کوچه رفتیم و آنها مرا به یک جایی بردند و به یک آقائی که رئیسشان بود معرفی کردند و گفتند که این آقا عکس امام خمینی به ما داد. جمعیت زیادی دور من جمع شدند که عکس امام میخواستند. من هم گفتم صبر کنید به نوبت به همهتان عکس خواهم داد. یک ایرانی حرفهای مرا به رئیس آنها ترجمه کرد و رئیس حرفهای مرا به زبان خودشان به جمعیت گفت و همه کنار ایستادند. من یک دسته عکس همراه داشتم که همه آنها را دادم سپس گفتم یک کسی را دنبال من بفرستید تا هر چقدر عکس بخواهید به شما بدهم. آن آقا را با خودم به بعثه بردم و عکسهای زیادی به ایشان داد. البته چون جلوی در نمیشد عکس را تحویل داد ما تعداد زیادی از عکسها را داخل پارچهای گذاشتیم و از دیوار به پشت دیوار انداختیم و ایشان از آن سوی دیوار آن بستهها را برداشت.
پس از بازگشت از سفر حج برای انجام یک سری کارها به قم رفتم سپس به جماران آمدم تا خدمت آقا برسم. حدود ظهر بود و آقا بعد از نماز داشتند تشریف میبردند. ناهار بخورند. آقا تا نگاهشان به من افتاد خنده خیلی شاد و با تبسمی کردند. سریع جلو رفتم و گفتم: آقاجان سلام علیکم. دستشان را بوسیدم. آقا فرمودند زیارت قبول. گفتم: سلامت باشید آقاجان. آنجا نایبالزیاره بودم. حرفهای دیگری هم به امام زدم، از جمله اینکه گفتم، آقاجان سیاههای آنجا به شما خیلی سلام رساندند. آقا تبسمی کردند و گفتند: علیکمالسلام، سلام من را هم به آنها برسانید.
یادم هست که یک پاکستانی آمده بود با امام دیدار کند اما راهش نمیدادند. من در این گونه موارد سعی میکردم اینها دلشکسته از اینجا نروند. نسبت به پاسدارهای دیگر هم دستمان بازتر بود. مثلا میآمدیم به احمد آقا یا فاطمه خانم میگفتیم. گاهی وقتها به خود آقا مستقیم میگفتیم و از خودشان اجازه میگرفتیم و این کارها را انجام میدادیم. لذا پیش از آن پاکستانی رفتم و گفتم فردا صبح بیا. او دو جلد کتاب هم در دستش داشت و گویا یکی دو سال هم رفته بود که زبان فارسی را یاد بگیرد که خیلی زحمت کشیده بود و آن دو جلد کتاب را جمعآوری کرده بود. فردا صبح ایشان آمد و او را خدمت امام بردیم. البته من او را به داخل بردم و به آقای میریان تحویل دادم. آن دو جلد کتاب را هم به فاطمه خانم دادم. ایشان آنها را نگاه کرد و گفت بگذار اینها را به آقا نشان بدهم. او آن کتاب ها را به آقا نشان داد. عکس امام و عکسی را که امام،علی کوچولو را میبوسید در آن کتاب بود. آقا خیلی خوششان آمده بود و فرمودند که بگوئید ایشان فردا بیایند ببینمشان. موضوع را به آن آقای پاکستانی گفتم. ایشان رفت و ظاهراً فردا آمده بود پیش آقا و درباره کتابها توضیحاتی داد که چگونه آن مطالب را از جراید خارجی تهیه کرده است. سپس آقا قرمودند قرآنی بیاورید و پشت آن قرآن را نوشته و امضا کرده بودند. من خیلی دلم میخواست آن پاکستانی و دست خط امام را ببینم. چون حضرت امام معمولا برای همه امضا میکردند، اما برای آن پاکستانی هم مطلبی نوشتند و هم امضا کردند. آقا پس از امضای قرآن آن را به آن پاکستانی داده بودند و بعدش هم فرموده بودند که یک پارچه پیراهن و یک پارچه کت و شلواری برای ایشان تهیه کنید و بدهید.
در اولین سفری که حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به خارج از مکه داشتند و با آن راهب نصرانی در راه شام برخورد میکنند عکسی از آن حضرت به اصطلاح روی پوست آهو یا چیز دیگر حک شده که میگویند اصل آن در موزه رم نگهداری میشود و نمونهای از این عکس در اتاق امام بود. در رفت و آمدهایم آن را میدیدم ولی اینکه متوجه بشوم آن عکس مربوط به حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) باشد نبودم، فکر میکردم عکس یک هندی است. از کسی سوال کردم که آن عکس چه کسی است؟ گفت که عکس مربوط به رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) است. روز دیگر رفتم و زیرنویس عکس را خوب توجه کردم دیدم نوشته: تمثال مبارک رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) . این عکس در جایی نصب شده بود که همیشه روبهروی امام قرار داشت و نگاه امام اغلب به این عکس بود. مدتی گذشت و من آرام آرام شیفته این عکس شدم. روزی پیش خود گفتم چه خوب است از روی آن عکس، عکس دیگری بگیرم. حدود 40 روز با کمک خانم طباطبایی از امام خواستیم تا موفق شدیم اذن را از حضرت امام بگیریم. روزی فاطمه خانم آیفون زدند که آقا اجازه دادند اگر میخواهی عکس بگیری زود دوربینت را بردار و بیاور. با خوشحالی دوربینم را برداشتم و دویدم به طرف خانه آقا. در زدم. آقا فرمودند: بفرمائید. وارد شدم و گفتم از اینکه اجازه فرمودید عکس بگیرم تشکر میکنم. آقا فرمدند: بگیرید. دوربینم فلاش نداشت آماده شدم عکس بگیرم اما دیدم نور نداشت این ور آن ور جابجا شدم دیدم نور کافی نیست. عرض کردم: آقا اینجا به اندازه کافی نور وجود ندارد. آقا بلند شدند و لامپ را روشن کردند و فرمودند: حالا عکس بگیرید. دوباره آماده عکس گرفتن شدم دیدم که نه، اگر با این حالت عکس بگیرم کیفیت پائین میشود و عکس قرمز میشود به ویژه اینکه لامپ نورش به شیشه قاب عکس میخورد و نمیشود گرفت. رو کردم به آقا و عرض کردم آقاجون نمیشود. فرمودند که برایتان لامپ روشن کردم. عرض کردم آقاجون دوربینم فلاش ندارد و لامپ اتاق جوابگو نیست. کیفیت عکس پائین در میآید اگر اجازه بدهید قاب عکس را جلوی نور بگذارم. آقا فرمودند اشکالی ندارد. تا آقا این جمله را فرمودند من از خدا خواسته به سرعت روی صندلی رفتم و عکس را پائین آوردم خواستم آن را جلوی پنجره اتاق بگذارم که به اصطلاح نور بیشتری به آن بخورد اما پیش خودم گفتم که اگر نور آنجا هم کافی نباشد آقا دیگر اجازه کار به من نخواهندداد چون آقا یکبار اجازه میدهند. لذا بیمقدمه عکس را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم و آن را در هوای آزاد قرار دادم. آقا هم چیزی نفرمودند در واقع در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند. عکس را مقابل گلدانی گذاشتم که نور مستقیم آفتاب هم به آن نمیتابید. اولین عکس را گرفتم. در حال گرفتن دومین عکس بودم که دیدم حاج احمد آقا به طرف اتاق آقا میآیند. ایشان تا صحنه را دید گفت: رضا چرا عکس آقا را برداشتی؟ این چه کاری است که کردی؟ گفتم: خود آقا اجازه دادند. حاج احمد آقا باورش نمیشد که آقا اجازه چنین کاری را داده باشند. لذا فرمود که صبر کن، صبر کن. سپس به اتاق آقا رفت که به اصطلاح مطمئن باشد که خود آقا اجازه دادهاند. وقتی مطمئن شد بیرون آمد و فرمود: خیلی خوب عکسات را بگیرد. من قاب عکس را در موقعیتهای مختلف قرار دادم و از آن عکس گرفتم و گفتم که اگر یک وقتی از آن عکسها خراب شد دیگری قابل استفاده باشد. چندین عکس گرفتم و قاب عکس را به داخل اتاق آقا بردم و از آقا تشکر کردم و دستشان را بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم. دو - سه ساعت بعد فاطمه خانم گفتند که وقتی شما عکس را از اتاق بیرون بردی و عکس میگرفتی آقا از من گله داشتند و فرمودند فاطمه چطور شما حاضر شدی برای چند لحظه هم که شده عکس را از مقابل من دور کنی؟ من خودم مستقیم از زبان مبارک حضرت امام نشنیدم ولی فاطمه خانم تعریف میکرد، این را شنیده بودم که حضرت امام گاهی اوقات این عکس را میبوسیدند و حتی با آن درد و دل میکردند.
اینکه امام از قبل این عکس را داشتند یا کسی برایشان آورده بود، این موضوع را آقای رحیمیان در نشریهای که به چاپ میرساندند توضیح دادند که این عکس را یک کسی آورده بود. آقای رحیمیان میگفتند که من مدتی نمیخواستم عکس را پیش امام ببرم. نگران بودم تا بالاخره روزی گفتم: کسی اینها را آورده و مال آقاست. عکس را زیر عبایم قایم کردم از در که وارد شدم دیدم نگاه آقا به من به گونه دیگری است.
آقا عادتشان بر این بود که اگر چیزی به ایشان میدادند همان را میبخشیدند. از جمله اینکه در قم مهری بود که مال حاج احمد آقا بود. ایشان مهر را گذاشته بودند داخل ایوان که نماز بخوانند اما باغبانشان مشهدی اکبر آمده بود و شلنگ آب را گرفته بود که ایوان را بشوید، این مهر هم آب خورد و خراب شد و حاج احمد آقا به حاج عیسی گفته بود که مهر من خراب شده میتوانی آن را درست کنی؟ حاج عیسی آن را داخل دفتر برده و رویش را با چاقو تراشیده بود. من وقتی آن را دیدم متوجه بوی خوبش شدم و گفتم: این از تربت امام حسین(علیه السلام) است. او گفت: بله، اینگونه به نظر میرسد. حاج احمد آقا گفته بودند که ظاهرا این مهر را آقای بهاءالدینی آوردهاند. من از حاج آقا بهاءالدینی سوال کردم. گفت: رضا من آن را از یک اقائی در قم گرفتهام. شما برو پیش آن آقا و این مهر شکسته و خاکها را با خودت ببر و بده به ایشان تا برایت درست کند. من پیش آن آقا رفتم، ایشان آقای دربانی بود. به او گفتم این مهری را که شما دادهاید مال حاج احمد آقاست اگر زحمتی نیست و دستگاهی دارید آن را درست کنید تا من ببرم. ایشان گفت احتیاجی نیست من آن را درست کنم، چندین سال پیش به کربلا رفته بودم و تعداد 18 عدد از این مهرها را آوردهام و چند عدد از آنها را به آقایان مجتهدین بزرگ دادهام. این مهر فقط مخصوص علمای بزرگ است. شما بعدازظهر بیا برویم تا به شما هم مهر بدهم. بعدازظهر آمدم و ایشان مرا به انبارش برد و آنجا سه عدد مهر آورد. مهرهای بزرگی هم بودند. گفت یک مهر مال حاج احمد آقا و یک مهر هم به خود شما میدهم ولی به یک شرط! گفتم چه شرطی؟ گفت: به این شرط که یک مهر هم میدهم آن را ببری پیش شخص حضرت امام تا ایشان با آن نماز بخوانند و ثوابی هم به ما برسد. در ضمن برای حضرت امام یک تسبیح چوبی هم داده بود. گفتم: مانعی ندارد. مهرها را گرفتم و آوردم. وقتی مهر حاج احمد آقا را دادم به ایشان گفتم که آن آقا مهری هم به حضرت امام داد. حاج احمد آقا گفت که بده من خودم میبرم و به آقا میدهم. گفتم: نه، به من گفته که خودت باید به دست آقا برسانی، حاج احمد آقا گفت: اشکالی ندارد.
حوالی ساعت یک، به هنگام برنامه نهار امام، دیدم که ایشان از اتاقشان خارج شدهاند و به اتفاق حاج احمد آقا تشریف میآورند. سلام کردم و عرض کردم که من به قم رفتم و آقایی به نام دربانی این مهر و تسبیح را دادند و گفتند که اینها را به دست آقا برسان و سلام مرا هم به آقا برسان. این مهر تربت اصل حضرت سیدالشهداست و چندین سال پیش از کربلا آوردهاند و با این تسبیح به شما هدیه کردهاند. دست آقا را بوسیدم و مهر و تسبیح را به ایشان دادم. آقا یک قدم حرکت کردند و بعد فرمودند: صبر کنید. من ایستادم. فرمودند: این تسبیح را به شما بخشیدم. مال خودتان، بیا این تسبیح را بگیر. سپس مهر را روی قلبشان گذاشتند و به اتفاق حاج احمد آقا راه افتادند و رفتند. دوباره دو قدمی نرفته بودند که حاج احمد آقا گفتند: آقا این مهر سنگین است بدهید به رضا که داخل اتاقتان بگذارد. شما هم الان برای ناهار تشریف میبرید. اما آقا فرمودند که نه، میخواهم این مهر پیش خودم باشد.
یک بار توفیق شد که به مشهد مشرف شدم. آن ایام گاهی وقتها برای آقا سوغات میآوردم. در آن سفر برای حضرت امام یک جفت جوراب و یک زیرپیراهن آوردم. پس از بازگشت از سفر برای دستبوسی به خدمتشان رفتم و عرض کردم که آقا چیز قابلداری نیست. اینها را به عنوان سوغات برای شما آوردهام. آقا فرمودند: رضا من چون واریس دارم از این جورابها نمیپوشم و جورابهای طبی میپوشم. دو تا زیر پیراهن هم دارم لذا جوراب و پیراهن را به شما میبخشم، مال خودت. عرض کردم: آقا جان اینها سوغاتی است که برای شما آوردهام و قبول نمیکنم و میخواهم شما از آن استفاده کنید. فرمودند: خوب اگر میخواهی مال من باشد آنها را همانجا بگذار. من هم همان کار را کردم.
مدتی گذشت، روزی فرمودند که رضا بیا اینها را بین پاسدارها تقسیم کن. پاکتی بود که درون آن بیست عدد پیژامه و زیر پیراهن قرار داشت و گفتند یک جفت مال خودت و بقیه را تقسیم کن. هدایا و چیزهایی که برای امام میآوردند ایشان در داخل اتاقشان - در کمد دیواری - میگذاشتند. چیزهای مربوط به سهمین را در یک طرف و چیزهایی که نذر حضرت امام بود و به خود آقا میبخشیدند را از ساعت گرفته تا عطر و ادکلن و طلاجات و لباس در طرف دیگر میچیدند. افراد که سهم امام را میدادند مثلا ده میلیون، بیست میلیون، دو میلیون، مابقی پولی بود که طرف میگفت آقا من این پول را نذر شما کردهام و میخواهم به شما ببخشم. امام اینها را جداگانه میچیدند. احمدآقا به من میگفتند: رضا گونی یا کیسه بیاور. من هم میرفتم و از دفتر میآوردم. آقا میفرمودند: احمد - این عبارت احمد گفتنشان خیلی زیبا بود - میفرمودند: بابا اینها را جداگانه بچینید، اینها نباید با هم مخلوط شود. آقا سپس به قدم زدن میپرداختند و من حاج احمد آقا آنها را میچیدیم. یک روز من دیدم که آقا همینطور که قدم میزند میگفت: احمد، احمد، اما احمدآقا متوجه نبود. من جلوتر رفتم و دیدم که آقا از جلوی پنجره میگویند: احمد، احمد. گفتم: بله آقاجان. فرمودند: مگر احمد نیست؟ گفتم: چرا آقاجان. فرمودند: به احمد بگوئید نگاه کند. به احمدآقا گفتم آقا با شما کار دارند. آقا فرمودند: احمد، بابا یک وقت اینها با هم قاطی نشوند. امام خیلی تاکید داشتند نسبت به جدا کردن سهم امام از هدایایی که به ایشان میدادند. ایشان آن هدایا را در گونی جمع میکردند و در حوادثی چون سیل و زلزله آنها را به مردم میدادند.
حضرت امام فرش نداشتند و زندگی شان بر روی موکت بود. یکی دو تا قالی به عنوان نذر در گوشهای قرار داده بودند. یک روز خانم امام آمدند از راهرو بروند که چشمشان به آن قالیها افتاد و گفتند: این قالیها چی است اینجا؟ گفتم: این قالیها نذر آقاست، مال خود آقاست. ایشان گفتند: اتاق ما فرش ندارد خوب است یکی از اینها را بیندازید داخل اتاق ما. آقا از منزل آقای یزدی به خانه آقای اشراقی میرفتند. آنجا سخنرانی یا ملاقات داشتند. وقتی ایشان رفتند، فرش را در اتاق پهن کردیم. آقا وقتی از ملاقات بازگشتند دیدند که کف اتاقشان فرش پهن شده. سریع احمدآقا را صدا کردند و فرمودند: احمد، احمد بابا سر پیری میخواهی مرا جهنمی کنی؟ خانم گفتند: آقا قالی مال خودتان و نذر خودتان است، ما هم که اتاقمان فرش نداشت، آن را انداخیتم. اما آقا موافقت نکردند و من دیدم که حاج احمد آقا در حالی که رنگش پریده بود گفت: بیاید قالی را جمع کنید. ما هم آمدیم و آن قالی را از اتاق جمع کردیم.
خلاصه قالی را برداشتیم و فردای آن روز گویا کسی آمده و از آقا طلب جهاز کرده بود و آقا فرموده بودند این فرش را بدهید ایشان ببرند.
بعد از شهادت شهید مظلوم دکتر بهشتی، حضرت امام شهید صدوقی را یک مدت به جماران، خانه حاج احمد آقا آوردند. آن ایام توفیق نصیب من شد و حاج احمد آقا به من فرمودند که کنار شهید صدوقی بمانید. من کنار شهید صدوقی ماندم. شبها را هم آنجا بودم. شهید صدوقی که شبها برای نماز شب بیدار میشدند من هم از خواب میپریدم و ایشان را که میدیدم فکر میکردم دارد نماز صبح میخواند. میرفتم وضو میگرفتم و پشت سر ایشان میایستادم و وقتی میخواست اقتدا کنم ایشان با دست اشاره میکردند که نه، یک مقدار صبر میکردم، ایشان نمازشان را که تمام میکردند به من میفرمودند: هنوز نماز صبح نشده حالا اگر میخواهی نماز شب بخوانی، بخوان. سپس نمازشان را ادامه میدادند و وقتی زمان نماز صبح فرا میرسید میفرمودند حالا میخواهی نماز بخوانی بیا. من هم میآمدم و دست راست ایشان به فاصله نزدیک میایستادم. نمیگذاشت خیلی عقب بایستم و حدود 25 سانتیمتر عقب و پشت سر ایشان نماز صبح را میخواندم. نفر بعدی که میتوانم بگویم که مثلا قدم جای پای حضرت امام میگذاشت، شهید صدوقی بود.
حضرت امام در داخل خانه زنگی داشتند و هر وقت روزنامهای میخواستند، یا قصد داشتند باطری رادیوشان عوض شود یا کار دیگری داشتند زنگ میزدند. اکثرا هم حاج عیسی در این رابطه میرفت و میآمد. گاهی وقتها حاج آقا بهاءالدینی یا حاج آقا میریان یا برادرهای شمس علی بودند. آقا میفرمودند که مثلا این پیام را به کی بدهید یا به حاج احمدآقا یا به آقای رسولی بگوئید بیایند. یک روز ساعت سه و نیم الی چهار بود که زنگ از سوی حضرت امام به صدا در آمد. من نشسته بودم. با صدای زنگ بیاختیار از جا بلند شدم و ناخواسته و به سرعت به خانه امام رفتم و دیدم که حسن احمدآقا ایستاده است. او گفت که امام فرموده دکتر خبر کنید. با همان سرعت برگشتم و رسیدم به دفتر حاج عیسی و گفتم که دکتر خبر کنید. سپس با همان سرعت مجددا به خانه امام بازگشتم. همان گونه که وارد اتاق اولی میشدم احساس کردم که کسی میگوید یا فاطمهالزهرا یا امام زمان کمکم کنید. رفتم داخل و دیدم فاطمه خانم، همسر احمدآقا بالای سر امام ایستاده و اینگونه به خدا التماس میکند. دیدم حضرت امام هم رو به قبله افتاده است. در لحظه اول پیش خودم گفتم که شاید آقا دچار ضعف شده و اینگونه افتاده است لذا با عجله بالای سر امام رفتم و آقا را بلند کردم و سرشان را روی پاهایم گذاشتم و گفت: آقا جون، آقا جون. دیدم جواب نمیدهند. پیش خودم گفتم بگذار قدری شانهشان را بمالم شاید حالشان بهتر شود.
سپس گفتم: آقا جان، آقان جان. دیدم که نه، آقا جواب نمیدهند. خیلی نگران شدم. تا آن لحظه فکر می کردم آقا دچار ضعف شده است.دستم را انداختم زیر کتف آقا و ایشان را بلند کردم. ماشاءالله آقا از نظر هیکل خیلی خوش هیکل بودند و زورم نرسید که بغلشان کنم و بیاورم. ایشان گویا برای گرفتن وضو رفته بودند که حالشان آن گونه شده بود. لذا خواستم تنهایی بغلشان کنم که زورم نرسید. بیاختیار به فاطمه خانم داد کشیدم که پای آقا را بگیر. آن ایام حدود 20 یا 25 روز مانده بود، فاطمه خانم علی را وضع حمل کند و حضرت امام نسبت به باردار بودن ایشان خیلی حساسیت داشتند و سفارشات عجیبی به ایشان میکردند. گاهی میشنیدم حتی وقتی میخواستند گوشی تلفن را جابهجا کنند حضرت امام منع میکردند و میفرمودند: نه فاطی، بابا تو دست نزن. این کار را نکن، من انجام میدهم، شما مواظب خودت باش. چه حکمتی در کار بود نمیدانم. خلاصه فاطمه خانم خم شد که پای امام را بگیرد اما نتوانست. در همین حین حسن آقا صدای مرا شنید و آمد دید که آقا افتاده، او پاهای آقا را گرفت و من هم زیر دو کتف آقا را گرفتم و دو نفری آقا را بلند کردیم و آوردیم. در همین حین دیدم که آقای دکتر پورمقدس از اصفهان رسید و حاج عیسی و آقای فلاح هم آمدند. آقا را در اتاق خواباندیم. دکتر پور مقدس نبض آقا را گرفت، دید فشار و تنفس نیست. چشم آقا را نگاه کرد و متوجه شد که چشم هم بزرگ شده، یک دفعه دیدم افتاد روی آقا و شروع کرد تنفس مصنوعی دادن. من پیش خودم گفتم که چرا این قدر تند تند آقا را میبوسد؟ حالا نمیدانستم که دارد دم و بازدم میدهد. گفتم که مثلا چون اولین بار کنار امام قرار گرفته ضمن اینکه کارش را میکند آقا را هم اینگونه میبوسد. مدت کوتاهی بعد یکدفعه دیدم که آقا نفس عمیق کشیدند و اولین جمله که فرمودند گفتند: فاطی قلبم. آقا سپس فرمدند که احمد را پیدا کنید. ما همه بسیج شدیم که احمد آقا را پیدا کنیم. حسن از اتاق آقا بیرون رفت و صدا زد: بابا، بابا. حاج احمد آقا هم در قسمت بالا اتاقی داشت که ما فکر میکردیم آنجاست اما خبری از ایشان نبود.
خانم طباطبایی شروع کرد به این طرف و آن طرف زنگ زدن. اولین تلفن را به خانم آقای بروجردی - خانم مصطفوی - زد که احمد آنجاست؟ گفت: نه. خانم مصطفوی هم بیدرنگ به سمت منزل آقا حرکت کرد. وضع از روال عادی خارج شده بود و پاسدارها متحیر و حیران شده بودند. از یک طرف نگرانی این را هم داشتیم که نکند خبر پخش شود! چون به محض پخش شدن آن رادیو آمریکا و اسرائیل و بیگانهها آن را در بوق و کرنا میکردند. تمام تلاش ما بر این شد که خبر بیرون نرود.
من به سه راه بیت رفتم تا از حاج احمد آقا خبری بگیرم. پیدایشان نکردم. دیدم که خانم مصطفوی در حال دویدن است. از دور که نگاهش به من افتاد، گفت: آقا رضا، آقا حالشان چطور است؟ گفتم: آقا طوریشان نیست، خانم آقای سلطانی- مادر زن احمد آقا - حالش به هم خورده بود که یک لیوان شربت آب قند به او دادند و حالش خوب شد. آقا طوریشان نبود. هر کس خبر داده اشتباه گفته. خانم مصطفوی قدری ناراحتی قلبی داشت و اگر خبر بیماری امام را به او میدادم خدای ناکرده سکته میکرد. من جلوی پاسدارها با صدای بلند گفتم خانم آقای سلطانی حالشان بد شده بود. میخواستم با این کار خبر بیماری امام به بیرون درز نکند. خلاصه خانم مصطفوی هم آرامتر شد و آرامآرام به سمت بالا حرکت کرد. طولی نکشید که دیدم فرشته خانم دارد میآید.
حسن و فاطمه خانم به آنها تلفن کرده بودند. او از فاصله ده متری داد کشید که آقا چطور است؟ من گفتم: فرشته خانم برای چه میدوی؟ آقا نیست ، اشتباه گفتهاند، مادر شوهرتان - خانم آقای سلطانی - بود که آب قند خورد و حالش خوب شد. ایشان هم یواش یواش به سمت بالا رفت. مدتی گذشت تا اینکه دیدم حاج احمد آقا دارد میدود و پشت سرش هم آقای جمارانی و پشت سر او آقای سراج و نفر چهارم هم آقای فلاح است که پشت سر همه میدود. حاج احمد آقا در نزدیکی خانه دکتر موسوی، سه راه بیت، تا چشمش به من افتاد از دور داد کشید که حال آقا چطور است؟ گفتم: حال آقا خوب است. کی گفته آقا حالش بد شده؟ مادر خانم شما حالش بد شده بود و ضعف کرده است. گفت: اینها که گفتند آقا حالشان بد شده. گفتم: نه اشتباه گفتهاند. واقعا نگران احمد آقا بودم از طرفی به خواستهام هم رسیدم که خبر درز نکند. ایشان گفت:آقا جمارانی و سراج برگردید. خود حاج احمد آقا هم میخواست برگردد. به او گفتم: حاج آقا نروید، سری به بالا بزنید چون مادر خانمتان حالش به هم خورده و اگر سر نزنید ممکن است بعدها از شما گلهمند شود.
حاج احمد آقا گفت: بد نمیگویی. به دنبال آن آقای جمارانی هم بالا رفت. آقای سراج هم به سوی فرماندهی رفت. خودم را به آقای سراج نزدیک کردم و گفتم: آقای سراج کجا میروی؟ و واقعا قضیه این است و آقا حالش بد شده و من به خاطر اینکه خبر به بیرون درز نکند و در رادیوهای بیگانه پخش نشود و حاج احمد آقا هم با نگرانی بالا نیاید اینجوری گفتم. شما هم به سرعت پست جلوی حسینیه را بردارید و پست بهداری را نیز بردارید. ما میخواهیم وقتی آقا را میآوریم کسی نفهمد. آقای سراج گفت: بسیار خوب. سپس زنگ زد که پستها را بردارند. من هم با سرعت آمدم. وارد که شدم خانم مصطفوی از من گله کرد که این چه کاری بود که کردی؟ اگر من برگشته بودم و آقا حالشان بد میشد... گفتم: خانم من قصد و غرضی نداشتم برای اینکه خبر به بیرون درز نکند گفتم. از طرفی هم دیدم که شما خیلی نگران میآیید، خواستم به اصطلاح شما را تسکین بدهم. در ثانی اگر شما میخواستید برگردید و بروید من نمیگذاشتم. حاج احمد آقا چون دید حرفهای من درست و خوب است گفت: حق به جانب رضا است و راست میگوید. دکتر گفت که برانکارد بیاورید باید آقا را ببریم. با سرعت به بهداری رفتم و برانکارد را برداشتم و آمدم. آقا قدری حالشان بهتر شده بود. ایشان را روی برانکارد گذاشتیم . من دیسک کمرم قدری سابقه دارد و حاد است ولی آن لحظه به خودم گفتم اینجا جایی نیست که کمرم درد کند. باید وارد گود شد و خود را فدا کرد. با اینکه واقعا کمرم درد میکرد سریع برانکارد را گرفتم و به طرف بهداری حرکت دادیم. در بین راه یکی دو نفر از رفقا به من گفتند سر برانکارد را بده ما بگیریم اما من قبول نکردم. مقداری از راه را آمده بودیم که حاج احمد آقا فرمودند: رضا کمرش درد میکند، یکی به رضا کمک کند. من گفتم: حاج آقا خودم میبرم، کمرم هیچ چیزی نیست. آقا را به بهداری بردیم.
در بهداری ایشان را روی تخت گذاشتند. دکتر عارفی هم آمد و مراحل درمان شروع شد. آقا آن روز در بهداری سه چهار مرتبه مجددا سکته کردند. اصولا میگویند که سکته بیش از سه بار خطرناک است اما آقا چند بار سکته کردند و ساعت7 یا8 به بعد دیگر مهار شد. لباسهای آقا را درآوردند و من آنها را جمع کردم چون به علت وصل کردن سرم لباسهای آقا خونی شده بود و به فکرم رسید لباسهای زیر آقا را نفرستم خانه که بشویند. خیالم راحت شده بود آقا حالشان خوب شده. لذا لباسهای آقا را به حمام بردم و شستم و روی شوفاژ انداختم تا خشک شود. کم کم اوضاع به روال عادی برگشت. نماز را خواندم و شامم را خوردم؛ اما مرتب به آقا سر میزدم. الحمدالله حال آقا خیلی خوب شده بود. یک سرم به دست راست و یک سرم به دست چپ آقا وصل کردند. چند آمپول هم تزریق کردند که آقا استراحت کند و بخوابد و حرکتی نداشته باشند. ساعت 11:30 شب به اتاق آقا رفتم. دیدم که پرستاری به نام آقا عشقی کنار آقا نشسته و آقا هم خوابیدهاند. من آن فرد را نمیشناختم و به ذهنم آمد که اگر این بنده خدا خواست آمپولی به آقا بزند و اشتباه زد کاری نمیتوان کرد لذا گفتم کنار ایشان بنشینم و مواظب باشم. از طرفی ممکن است ایشان خسته شود و بخوابد و سرم آقا تمام شود. تا حدود ساعت 2 کنار تخت امام نشستم. در آن لحظات خودم را به تخت آقا نزدیکتر کردم و چشم و ابرو و پیشانی و محاسن و لب و دندان آقا را تماشا میکردم. پیش از آن گاهی وقتها اتفاق میافتاد که من کنار آقا می نشستم و نورانیت و چهره ملکوتی ایشان را نظاره میکردم. آن شب هم حدود یک ربع به چهره ایشان نگاه میکردم.
آقا همینجور رو به قبله خوابیده بودند. آقا در همه حال رو به قبله بودند.ساعت 2:15 نیمه شب یک دفعه آقا بلند شدند و نشستند. اولین سوالشان این بود که ساعت چند است؟ عرض کردم دو و پانزده دقیقه است فرمودند: این وای نمازم. سپس خواستند سرنگ سرمهای دستشان را بکنند. عرض کردم: آقا جان این سرم به دستتان است. من فکر کردم آقا نمیدانند الان بیمارستان هستند. نگذاشتم ایشان سرم را درآوردند و گفتم: اجازه بدهید دکتر خبر کنم. ایشان فرمودند برو خاک تیمم بیاور. سریع رفتم به اتاق کوچک کنار اتاق امام که آزمایشگاه بود و یک تکه سنگ سیاه آوردم و عرض کردم آقا جان این سنگ را داریم، تیمم کنید. ایشان فرمودند: خیر خاک تیمم داریم، خاک تیمم را بیاور. برای من هنوز جای سوال است که چرا آقا روی سنگ تیمم نکردند و فرمودند خاک بیاور.
سنگ را بردم که خاک بیاورم. در همین حین آقای انصاری، آقای بروجردی داماد امام و دکتر پورمقدس متوجه شدند که آقا بیدار شده و نشستهاند. آقای انصاری خاک تیمم آوردند و آقا همانجا تیمم کردند.
روی تخت دستشان را بلند کردند و الله اکبر گفتند و شروع کردند به نماز خواندن. دکتر پور مقدس میگفت که آمپولهایی که به آقا تزریق کردیم قوی هستند و به هر کس تزریق شود 24 ساعت بیحرکت میافتد و میخوابد. دکتر پورمقدس فکر میکرد آقا برای نماز صبح بیدار شدهاند لذا به اطرافیان رو کرد و گفت آقا نمیدانند که نماز صبح نشده لذا چیزی نگویید تا بخوابند هر چه حرکت کمتر داشته باشند برای قلبشان بهتر است . بگذارید بخوابند ولو اینکه نماز صبحشان قضا شود. آقا نمازشان را خواندند و راز و نیازشان را کردند. سپس یک دفعه رو کردند و گفتند که نظر به اینکه امشب چندم ماه است باید سفیدی صبح بر ماه غلبه پیدا کند. بیست دقیقه بعد از اذان صبح نماز صبحم را میخوانم. اگر احیانا خوابم برد 20دقیقه بعد از اذان من را بیدار کنید. آنجا معلوم شد که نماز شبش یک ربع به تاخیر افتاده بود. من یادم هست که آقا نماز شبشان را ساعت 2میخواندند. گاهی وقتها هم بر حسب گردش شب ساعت 3 میخواندند. آن شب هم با آنکه وضعیتشان آن گونه بود و سرم به ایشان وصل بود، چیزی نتوانست مانع نماز شب ایشان شود چون قلب ایشان الهی و خدایی بود که سر ساعت برای نماز شب بیدار میشد. ایشان آن شب برای نماز صبح هم بیدار شدند و نمازشان را خواندند.
لحظهای بود که روح از تن حضرت امام در حال پرواز کردن بود. آن لحظه آخر بیشترین اوقات نصیب من شد که کنار امام بمانم. گاهی وقتها تلویزیون لحظات شکوفا شدن گل را نشان میدهد من این گونه احساس میکردم که یک حالت باز و بسته شدن گل محمدی در صورت حضرت امام به وجود آمد. یک حالت باز و بسته شدن گل رز یا محمدی بود. آقا چشمانشان را روی هم گذاشتند و حالت متبسم و شادی داشتند. آخرین لحظهای که حضرت امام را غسل میدادند باز آخرین کسی که حضرت امام را -لبان و پیشانیشان را - بوسید من بودم چون همه وداع کردند و کفن را بستند. گفتم: حاج احمد آقا، آقا زنده هستند. آقا خیلی زیبا بودند و من از پیشانی مبارک ایشان عکس میگرفتم. از پیشانی ایشان مثل خورشید به آسمان نور میتابید و من عکس میگرفتم ولی غافل از این بودم که دوربین قادر به ثبت آن صحنه نیست. آقا که رحلت کردند خانم حضرت امام بیتابی میکردند. دخترها همه گریه میکردند. برخی از آنها خودشان را میزدند. من چون نامحرم بودم به مسیح (بروجردی) گفتم شما ایشان را بگیرید. نگاه کردم دیدم خانم امام در گوشهای گریه میکند، خانم بروجردی یک گوشه دیگر، خانم اشراقی یکجا، دخترهای آقای اشراقی، لیلی خانم، دخترهای آقای بروجردی... اما فاطمه خانم را ندیدم. پیش خودم گفتم: چرا فاطمه خانم نیست چون علاقه عجیبی بین این دو بود. گفتم شاید فاطمه خانم خبر ندارد، بروم خبر بدهم. حرکت کردم و رفتم که با فاطمه خانم خبر بدهم. پیش از من آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی (برادر فاطمه خانم) در همان لحظاتی که روح از تن حضرت امام پرواز میکرد به سراغ فاطمه خانم رفته بود و خبر را داده بود و گفته بود که بیا تا آقا را ببینی. علی خواب بوده در همان لحظه فاطمه خانم دیده بود که علی جیغ کشید و از خواب بیدار شد و بنا کرد گریه کردن که میخواهم بروم آقا را ببینم. همزمان با آن عبدالحسین به فاطمه خانم گفت که علی را نبریم. خلاصه علی خیلی بیتابی کرده بود و آنها مجبور شده بودند دست علی را بگیرند و بیاورند.
من تقریبا در مقابل حسینیه بودم که دیدم خانم طباطبایی و آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی و علی سه تایی دارند میآیند. علی تا نگاهش به من افتاد گفت: رضا کجایی؟ من دنبالت میگشتم. من حالت گریه داشتم و میخواستم علی متوجه نشود، گفتم: علی جان چه کار داری؟ گفت: من میخواستم با هم برویم در آسمانها پرواز کنیم و برویم پیش آقا. لحظات سختی بود. فاطمه خانم و آقای عبدالحسین گریه نمیکردند و من هم سعی داشتم خودم را نگه دارم. آرام به فاطمه خانم گفتم: شما بروید . سپس علی را بغل کردم. آنها رفتند و من علی را به خانه آوردم و پیش یکی از ننهها گذاشتم و دوباره برگشتم.
آقای هاشمی رفسنجانی آمد و فرمود که ما میخواهیم حداقل ده - پانزده روز نگوییم امام رحلت کردهاند، لذا آرام گریه کنید که همسایهها متوجه نشوند و مبادا خبر بیرون پخش شود. یکی از خانم ها بلند بلند گریه میکرد. اما پس از حرفهای آقای هاشمی گفت: اگر برای مصلحت نظام است ما گریه نمیکنیم. هرگونه تصمیمی هم صلاح میدانید بگیرید. خلاصه موضوع را به حاج احمد آقا هم گفتند اما حاج احمد آقا فرمودند: نه، حضرت امام چیزی را از کسی پنهان نمیکردند و هر چه بود با ملت و مردمش در میان میگذاشتند و من همین الان به مردم میخواهم بگویم و موضوع را اعلام کنم. هر چه آقای هاشمی اصرار کرد حاج احمد آقا نپذیرفتند. تا اینکه از حاج احمد آقا خواستند که موضوع را تا فردا نگویند و فردا صبح اعلام کنند. سپس حاج احمد آقا آمدند و همه افرادی را که دور امام بودند را بیرون کردند. داخل من بودم و حسن که ما دو تا را بیرون نکرد. در را بست و آمد داخل. تا ما را دید گفت: بروید بیرون. من میدانستم که اگر ما دو نفر هم بیرون برویم در را قفل میکند و نمیگذارد کسی بیاید. لذا من و حسن به دستشویی اتاق محل رحلت امام رفتیم. حاج احمد آقا برای وداع با آقا رفت و با ایشان خلوت کرد و شروع کرد به خواندن قرآن. من و حاج حسن و آقا مسیح هم آمدیم. سرم دست آقا را در آوردیم. آنجا به ذهنم نرسید که آن را نگهدارم. این سرم در زمان حیات و آن مدت کوتاهی که آقا رحلت کرده بودند دستشان بود. خلاصه من چسب روی سوزن سرم را که به بازوی آقا وصل شده بود برداشتم چند تار موی دست آقا هم روی آن بود که الان هم به عنوان یادگاری آن را نگهداشتهام. قرار بر این شد که آقا را ببرندو در آن حالت عکس گرفتن سنگدلی را میرساند که انسان بتواند این کار را بکند ولی من دیدم که فرد دیگری نیست که عکس بگیرد و دیگر اینکه حضرت امام از باب تاریخ و تاریخی بودن باید عکس داشته باشند.
خلاصه آنجا از حالت بخیه امام عکس گرفتم. آقا مهر قاسمی هم از طریق آن دوربین مدار بسته عکس گرفته بود. به دنبال آن من شروع کردم به گرفتن عکس با آن دوربین تمام اتوماتیک کامپیوتری. خیلی حساب شده عکس گرفتم. از پیشانی امام نور بلند میشد که دوربین قادر به ثبت و ضبط آن نور نبود. از دستها، آرنج، پیشانی، صورت و محاسن امام به صورت جداگانه عکس گرفتم. خیلی تلاش کردم از آن نور عکس بگیرم که نشد. فیلم سیاه شد و من آن فیلم سیاه شده را به عنوان ثبت در تاریخ نگهداشتهام.
همان موقع مشخص نمیشد که دوربین عکس نمیگیرد دوربین هم فلاش نمیزد. دوربیت درست و سالم بود اما نمیگرفت. سریع رفتم و دروبین کانن را که متعلق به حاج آقا بهاءالدینی بود آوردم. آن دوربین به اصطلاح با دست تنظیم میشد. با آن دوربین چند عکس گرفتم اما مثل شبح است و سایه آن افتاده است.
حضرت امام را غسل دادند و روی تخت کفن کردند. سر مبارک حضرت امام بیرون بود و من با استفاده از دوربین اولی مسلسلوار چندین عکس گرفتم. زمانی که آن را پیش عکاس بردم گفت: دوربین موتوردار خریدی؟ گفتم: نه. گفت:دوربین تو موتوردار بوده که این قدر دقیق گرفته. حالا چرا اینجوری بود چون بدن امام کاملا پوشیده بود و همان دوربینی که ابتدا عکس نمیگرفت پس از پوشیده شدن بدن مبارک امام عکسهای خوبی را ثبت کرد.