من یکوقت به یکی از کشورهای معروف اسلامی سفر کردم. وقتی سوار ماشین شدیم تا از فرودگاه به طرف مقری که برای ما معیّن کرده بودند، بیاییم، دیدم طرز نشستن و برخورد رئیسجمهور آن کشور با من بهگونهای است که مجذوب ابهتی شده است؛ یعنی درست نمیتواند حرف بزند، درست نمیتواند بنشیند. آنچنان خودباخته، مرعوب و سهکنجی به طرف من نشسته بود که واقعاً حیرتانگیز بود. هیبتی که از انقلاب در دل او بود، اجازه نمیداد حرف معمول خودش را بزند. بنده سرِ حرف را باز کردم و از آبوهوا و وضعیت خیابانها پرسیدم تا یواشیواش به حرف آمد. وقتی به ایران آمدم، آن را برای امام نقل کردم؛ گفتم: این حضور و هیبت شما بود که او را میترساند؛ ما که چیزی نیستیم. ما وقتی به جایی میرویم، مردمِ آنجا چهره امام، حقیقت امام، حضور امام و اراده قوی و راسخ ایشان را در هر جزئی از اجزای این نظام میبینند.
کتاب عبدصالح خدا، صفحه 150