این مَثَل را که من شنیدهام و لا بد بسیاری از شما هم شنیدهاید. میگویند که یک آخوند و یک سید و یک نفر هم از اشخاص متعارف رفتهاند در یک باغی برای دزدی. صاحب باغ وقتی که آمد، دید خوب، اینها سه نفرند و نمیتواند با سه نفر، این مقابله کند. رو کرد به دو نفرشان گفت که خوب! این به آنها رو کرد، گفت که این سید اولاد پیغمبر است، حق دارد، ما باید احترام از او بکنیم. از این جهت، قدمش روی چشم- مثلًا. هر کاری کرده مال خودش بوده. این آقای شیخ هم خوب، عالِم است، جلیل القدر است، اسلام به او احترام گذاشته است، ما باید به او احترام کنیم. خوب، این آدم عامی چه میگوید؟ آن دو نفر را با خودش موافق کرد. آن آدم عامی را گرفتند و بستندش، زدندش. بعد رو کرد به آن دو نفر. گفت که این آقا اولاد پیغمبر است، اولاد پیغمبر عزیز است پیش ما. چطور تویی که صورت روحانی داری، آخر روحانی که دزدی نمیکند. چرا تو آمدی در اینجا؟ خودش با سید دست به هم دادند و آن روحانی نما را زدند و بستند و انداختند آنجا. بعد رو کرد به سید. گفت که سیدِ اولاد پیغمبر! جدّت به تو گفته دزدی بکنی؟ برای چه آمدی تو باغ مردم؟ گرفت خودش دیگر زورش به او میرسید، آن هم گرفت و انداخت. این یک مَثَل است که شاید واقعیت هم ندارد، اما مَثَل است. مَثَل خوبی است.
الآن وضع ایران این طوری شده است.