هر وقت که میخواستند یک دولتی را یا یک سلطنتی را یا یک ریاست جمهوری را که بر وفق مرام آنها عمل نمیکرده از بین بردارند، در مقابل او یک قدرت دیگری میتراشیدند و با آن قدرت این قدرت را از بین میبردند. کار به دست ملت نبوده است و کار به دست طبقه متوسط و مادون متوسط نبوده است.
اینکه این عمل را آنها انجام میدادند یک نکته روحی دارد و آن این است که انسان در باطن خودش و فطرت خودش تناهی ندارد؛ آمالش، آمالش غیر متناهی است، وقوف نمیکند آمال انسان و وقتی که این طور است، اگر انسان اسیر همین آمالِ غیر متوقف بشود و ببیند که یک ابرقدرتی این آمال او را و آن خواستهای مادی او را و آن قدرت او را و سلطه او را بر ملت خودش حفظ میکند، او دیگر در بند این نیست که برای ملت کار بکند؛ برای اینکه، از طبقه مرفه است و از طبقه قدرتمند است، و قدرتمندی هم و همین طور حب مال و جاه هم حدی ندارد، مرزی ندارد. آن برای حفظ قدرت خودش و پشتوانهای که دارد، برای این حفظ قدرت با ملت آن میکند که همه حیثیت ملت و گنجینههای ملت را در دسترس او قرار بدهد، یک سهم ناچیزی هم برای خودش بگیرد.