گمان نکنند ابَرقدرتها و گمان نکنند دولتمردها و گمان نکنند هیچ کس از افراد که من قانعم به اینکه حالا بشوم فلان رئیس، آشوبی که در قلب شماست بیشتر میشود. حالایی که این حد را دارید، اگر به آن یک قدری توجه کنید و قانع بشوید، آشوب هست، اما کم است. وقتی هر چه زیادتر شد، آشوب زیادتر میشود؛ نگرانیها زیادتر میشود. پس چرا انسان دست و پا بزند برای زیاد کردن آشوب خودش. برای اینکه ناراحتی خودش را زیاد کند، دست و پا بزند؛ مثل عنکبوت، تار دور خودش بتَنَد. تمام کارهایی که ما میکنیم، مثل همین عنکبوتها، در آن عالم ظاهر میشود که ما خودمان داریم با دست خودمان، خودمان را به بند میکشیم. چرا میخواهید این مقام را پیدا کنید که این برای شما یک چیزی است که صورتش مُشوَّه است در آنجا؟ چرا دنبال این هستید که زحمتهای خودتان را زیاد کنید؟ سلمان دارای حکومت مداین بود؛ وقتی سیل آمد، پوستی که زیرش بود برداشت و رفت بالا گفت نَجیَ المُخَفَّفون من چیزی ندارم تا آب ببرد. یک پوستی هست آن هم برداشتم. حاکم آنجا بود! اما آنهایی که زیاد کردند، روی هم گذاشتند،- چه اموال دنیا را روی هم گذاشتند و چه ریاستها را روی هم گذاشتند- آنهایی هستند که در آن عالم گرفتاریشان زیاد است. و چرا ما این قدر زیاد کنیم گرفتاریها را؟!