یک آقایی از همین چهرههای مدعی مبارزه، مدعی مردمی بودن، همان روز دوم ورود امام در مدرسه رفاه، که ما هر لحظهای به دهتا کار مشغول بودیم، ..در بین این شلوغ و پلوغی این آقا مچ من را گرفت [و گفت:] آقا من ده دقیقه با تو کار دارم. حرفش این بود: به امام بگو، این همه خودش را به مردم ندهد، صبح تا ظهر با مردم، مرتب دست تکان دادن به مردم، باز یکخُرده استراحت، باز عصری باز با مردم، زنها میآیند، باز دست تکان دادن. من گفتم: چطور؟ منظور چیست؟ گفت: آخر این همه رجال سیاسی، این آدمهای متفکر، خوشفکر، بامغز، بیایند بنشینند با امام؛ مشورت کند امام با اینها، ببینیم چهکار باید بکنیم. بنده گفتم: امام به این مغزهای متفکری که شما میگویید، چندان ایمانی ندارد؛ امام قبول ندارد اینها را. به این چهرههای سیاستمدار و سیاستباز عقیده ندارد. امام پانزده سال است که به این چهرهها «نه» گفته است. امام آرمان آنها را نمیپذیرد. امام از میان مردم است و به مردم متکی است و با مردم کار خود را پیش برده است، نمیشود او را از مردم جدا کرد. اوقاتش تلخ شد و رفت.
کتاب عبد صالح خدا، صفحه 122