من یادم نمیرود در دوران نوجوانی، بلکه کودکی، که ما از بچگی معمم شدیم، از دبستان که میرفتیم ماها را معمم کردند. بنده بچه کوچکی بودم، معمم بودم از دوران کودکی و دوران دبستان که عمامه سرمان میگذاشتند، یعنی عمامه را میپیچیدند سر ما میگذاشتند، نمیتوانستیم خودمان بپیچیم. تا دوران نوجوانی و جوانی و دوران قم و بعد از قم و حتی تا شروع مبارزات، همواره ما این را دیده بودیم که در خیابانها، در معابر، در مجامع، در ایستگاههای راه آهن، یا فرودگاهها، آنجایی که خلاصه یکمُشت مردم هستند، بهمجرد اینکه یک روحانی، یک معممی وارد میشد، مورد تمسخر جوانها و یک عده مردم قرار میگرفت، بیخود و بیجهت!
اما امام امیدوار بود، آنقدر به مردم امیدوار بود که احساس میکرد اگر با یک صلای عمومی مردم را به میدان مبارزهی با آن دستگاه جبار دعوت کند، مردم میآیند و آنچنان اجتماعی خواهد شد که شهر و کوچه و خیابان و میدانهای قم آنها را کفاف نمیدهد، مردم را به بیابان بیپایان قم دعوت می کرد که مردم بیایند آنجا اجتماع کنند؛ اما تجربه ثابت کرد که حق با این مرد بصیر و این حکیم روشن بین بوده. مردم و انسانها را بندگان خدا خوب میشناسند. همچنانی که همواره انبیا و اولیا و برگزیدگان خدا، مخاطبشان مردم بودند، با مردم حرف میزنند؛ مردم هم اتفاقاً به آنها اجابت میکنند، حرف آنها را میشنوند و به آنها پاسخ مثبت میدهند.
کتاب عبد صالح خدا | صفحه 49