صبر

به گوشه ای رفتند‏
بلند شدند و قرآن خواندند‏
تا نام علی اکبر را بردم‏
رنگ صورت امام تغییر پیدا کرد‏
هدیه ای بود که خداوند داد‏
امانتی بود از جانب خدا‏
ما امرمان دست خداست‏
آینده با خدای تعالی است‏
امور در دست دیگری است‏
چرا نباید در نماز او شرکت کنم‏
به کسی که برای من به زندان رفته جایزه نمی دهم ‏
حتی یکبار اشاره نکردند‏
مرگ یا شهادت فرزندم مساله ای نیست‏
به رغم خستگی و سرگردانی آرام بودند‏
باید مثل بقیه بر سر ما بلا بیاید‏
چرا می خواهید داروی مرا تغییر بدهید؟‏
برای حفظ اسلام دندان روی جگر گذاشته ام‏
من چنین حرفی نگفته ام‏
شما بروید دنبال مجلس‏
در عمرم مضطرب نشده ام‏
برو ببین چه کسی با بنی صدر است‏
بخشی از حقایق را گفتند‏
وقتش که برسد کنار می رود‏
با یک کلمه کنار می رود‏
به روی خودت نیاور
کاری به هیاهو ندارم‏
تو اگر کنار بروی من جنگ را تمام می کنم‏
به درک که در خطر باشند‏
مردم به اسلام رای دادند‏
دستور می دهم اینجا شما را زندانی کنند‏
چرا داد می کشید؟‏
خیلی گذشت داشتند‏
نمی گویند حرف نزنید‏
خودشان از اتاق بیرون می روند‏
می خندیدند و چیزی نمی گفتند‏
مواظب باش روی گُل نروی‏
تذّکر زبانی نمی دادند‏
باید اینها را بخوانم و به مردم جواب بدهم‏
بگذارید بازی کنند‏
بلند شدند و شعار دادند‏
علی را روی دوششان سوار می کردند‏
بگیر، تو بُردی!‏
چرا بچه ها را نیاوردی؟‏
بخواب، صبح می برمت حسینیه‏
اگر بچه ها را نیاورید، اذیت می شوم‏
به علی تحمیل نمی کرد بماند‏
با بچه ها رو راست باشید‏
بچه باید بازی کند‏
خیلی با بچه ها مهربان بودند‏
با خریدن اسباب بازی مخالف بودند‏
من امروز عصر نخوابیدم‏
وقت مشخصی را با بچه ها بودند
دو سه روز خودمان را نشان نمی دادیم‏
بیا این شیشه ها را جمع کن‏
بگویید این کارگر بخرد‏
وقت طولانی مصرف می کردند‏
گاهی به خوابهای مراجعین گوش می کردند‏
بگذارید راحت باشند‏
برای دلداری مزاح می کردند‏
برای دوستان گرفتار خیلی دعا می کنم ‏
موضوع دیروز چه شد؟‏
پیشنهاد عمل جراحی را قبول کردند‏
نهایت شکیبایی را داشتند‏
آرامش در کمال درد‏
در اوج درد آرام بودند‏
آقای دکتر، از شما بعید است‏
تمام بدنم درد می کند‏
فقط اسمش صبحانه بود‏
تو را هم دوست داشتم‏
نمی دانید من چه می کِشم‏
علی را از اینجا دور کنید‏
حوصله تان سر نرود‏
حال خواهرت چطور است؟‏
شما چگونه اید؟‏
برو قم، دیگر هم برنگرد‏
از آقای انصاری بپرسید‏
شما به مردم این را بگویید‏
دعا کنید خدا عاقبت مرا به خیر کند‏
ذکر خدا و یاد مولا علی (ع)‏
آخرین مناجات امام
خانم ها را صدا بزنید‏
نیم ساعت قبل از وقت نماز، بیدار می شدند‏
انگار حادثه ای رخ نداده است
باید سر موقع حاضر باشید
به بچّه کاری نداشته باشید‏
بهشتی مظلوم زیست‏
امام هرگز به ما اعتراضی نکردند‏
قلبی به بیکرانگی عالم هستی‏
از سخت ترین شبهای زندگی امام‏
در صورتش هیچ اضطرابی ندیدم‏
امام در مقابل جمعیت گریه نمی کردند‏
همه می گریستند جز امام‏
حالا چرا نمی نشینی؟‏
حال مصطفی چطور است؟‏
من صبر می کنم‏
از مصطفی چه خبر دارید؟‏
حتی یک قطره اشک از چشم امام نیامد‏
همه می میریم بفرمایید سر کارتان‏
مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید‏
خمینی ابداً گریه نمی کند‏
آرامش در اوج مصیبت‏
اگر مصطفی مرده به من بگویید
مصطفی امید آینده اسلام بود‏
این هدیه ای بود که خداوند داد‏
شما چقدر پیر شده اید؟‏
برای مرحوم اصفهانی هم فاتحه بخوانید‏
چندین بار مزاح کردند‏
به همه آرامش دادند‏
نمی دانم ترس چیست‏
حتی یک سوال از ما نکردند‏
در بحثهای جدالی سکوت می کردند‏
با خوشرویی ما را می پذیرفتند‏
بیا با هم صحبت کنیم‏
در بیماری لبخند می زدند‏
با نهایت رافت رفتار می کردند‏
هرگز اعتراض نمی کردند‏
کسی جرات کنایه نداشت‏
راضی نیستم غیبت بکنید‏
همان مقدار همیشگی تشییع کردند‏
هیچ امتیازی قائل نشدند‏
مثل همه یک فاتحه می خواندند‏
حالا چرا داد می کشید؟‏
چگونه پشت سر او نماز می خوانی؟!‏
کتابهای امام را در فرات می ریختند‏
از بازدید امام امتناع می کرد‏
فرش زیر پای امام را کشید‏
حتی جواب سلام امام را نمی دادند‏
اینها ما را خیلی اذیت کردند‏
سخت ترین شبهای زندگی امام‏
اولین کسی که اشک حسرت می ریخت
یک روز ده بار گریستند‏
با دست چشمشان را پوشاندند‏
تنها دوبار خیلی ناراحت بودند‏
مصطفی در زندان ورزیده می شود‏
برای مرحوم کمپانی هم فاتحه ای بخوانید
شما امر نفرمودید‏
هیچ گاه عصبانیت در تدریس نداشتند‏
گاهی با صدای بلند جواب می دادند‏
با شاگردها مهربان بودند
به اشکال طلبه ها گوش می دادند‏
با وسواس به حرف طلاب گوش می کردند‏
مسالۀ شاگرد و استاد مطرح نبود‏
مولانا! به حرف توجه کن‏
دستگیری فرزند امام باعث تغییر برنامه درسی ایشان نشد‏
درسها نباید تعطیل باشد‏
مرده بازی را دور بیندازید‏
خدا به ما نعمتی داد
سر وقت به مسجد رفتند‏
یک هفته دیگر صبر کنید!‏
با بردباری سکوت میکردند
شکنجه روحی در زندان
پوست بدنشان کنده میشد
صبر عجیبی داشتند
نسبت به بیماری خیلی صبور بودند
توصیه می کردند مراقب کودکان باشیم
آقا و خانم بهم اعتماد داشتند
یکی از ماموران فریاد زد «یا مرگ یا خمینی»
برای خداحافظی با داداش نرفتند
آقا سر نمازشان گریه می کردند
تو به یاد خدا باش، نه من!
امروز هم خمینی به فکر ماست
مولانا به حرفت توجه کن
از اول تا آخر تقریرات مرا دیدند
اشتغال به مطالعه علیرغم اعلامیه‌ های توهین‌آمیز ساواک